مامانم با مادربزرگم زندگی میکنه ، پدرم ۴ ساله فوت شده و کلا ما خواهر برادر ها فقط پنج شنبه میرفتیم خونش دور هم جمع میشدیم با بچه هامون و اینا شب نشینی در حد عصر تا شب
بعد مامانم خواست بار کنه گفت همسایه ها شاکی بودن چرا سر و صدا تو خونته اینم بگم مامانم همکف بود خونش و ما فقط هفته ای یکبار می رفتیم
بهش گفتم بگو هفته ای یکبار میان گفت نه دیگه نیاید خونم منم بهش گفتم باشه نمیام الان بار کرد رفت طبقه ۵ آپارتمان نشست منم دیگه کلا نرفتممم امشب فهمیدم بقیه همه رفتن خونش جمع شدن 🥴😏 ولی کلا من قسم خوردم دیگه نرم
والا آدم بمونه خونش سنگین تره