دیشب خواب بابامو دیده بود
میگه نشسته بودیم یهو صدای زنگ در اومد .من و مامان جون رفتیم دیدیم کسی نیس .خاله فرشته رفت دید آجانه
بعد کلی هممون گریه کردیم. میگه انگار یه روز کامل گریه کردیم
بعد آجان اومد نشست رو مبل حتی محل نشستنشم یادش بود.
میگه منو نمیشناخت. آخه بابام بچم رو ندید قبل فوتش
میگه منم نشسته بودم یه گوشه ساکت
مامان جون منو بهش معرفی کرد و تعریف کرد ازم که دختر خوبیه فلانه ومن خیلی دوسش دارم و اینا
میگه بعد آجان اومد بغلم کرد گفت تو چه دختر قشنگی هستی چه اسم خوبی داری
بعد کلی چرخوند و باهام بازی کرد
بعدم رفت نشست رو همون مبله
گفت من از خدا فقط ده دیقه فرصت گرفتم بیام شما رو ببینم باید برم
میگه بعد یهو غیب شد رفت
خوابش خیلی عجیب بود انگار که واقعیته.
اینم بگم دخترم بابا نداره