2777
2789

عصر از خواب پاشدیم بحثمون شد به خدا اون قدرام جدی نبود اما الهی دستش بشکنه منو زد و با خیال راحت تو سالن خونه نشست با تلفن حرف زد من با بدن درد تو گوگل نشستم سرچ کردم شکایت از شوهر نینی سایت رو دیدم به سرم زد نینی سایت ثبت نام کنم بیام از شما کمک بگیرم تروخدا خون به جیگر تر از اینی که هستم نکنید منو دلم شکسته من خودم خواهر ندارم منو جای خواهرتون بزارید بگید چیکار کنم الان

اگه میخواید تیکه بندازید اذیت کنید شوخی کنید لطفا چیزی نگید به خدا ظرفیتم پره


ما 99 ازدواج کردیم و در تلاش برای بچه دار شدنیم من تخمدانهام ضعیفه باید تحت نظر باشم و یه ساله دکتر میریم نمیدونم چرا خدا نمیخواد به من بچه بده💔 من و شوهرم همدیگه رو دوس داریم قبل از ازدواج همسایه بودیم دوره نامزدی من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم تو خیالات خودم میگفتم قراره مثل ملکه ها زندگی کنم اما زهی خیال باطل به خدا همه چی خوب بود اینارو میگم فکر نکنید من رفتاراشو نادیده گرفتم بعد از عروسی یهو سگ شد شوهرم دوره نامزدی هر دفعه میومد خونمون برام گل میاورد گاها برا مامان بابام هم هدیه میگرفت به من حتی نمیگفت بالا چشمت ابروعه خلاصه نتایج انتخاب رشته کنکورم اومد من شهری که شوهرم کار میکنه قبول شدم و همه چی طبق برنامه پیش رفت

این مشکل برای خواهرم پیش اومد رفتش پزشکی قانونی و تایید کردن که اثار ضرب و شتم هستش اما وقتی رفت دنبال داستاناش و کلانتری گفتن درصورتی که شوهر بزنه و باعث شکستگی بشه اونم سه بار در اون صورت می تونید شکایت کنید اگه تایید پزشکی قانونی رو داشته باشید

حالا شما برید شاید قوانین تغییر کرده باشه ولی پیگیر باش که همش نخواد اینکار رو تکرار کنه 

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

عقد و عروسی رو با هم گرفتیم یه کم عجله ای شد حتی خانواده شوهرم دلخور شدن چون رسم داشتن جدا بگیرن و مفصل اما به خاطر دانشگاه من نشد

اومدیم اهواز و تا دو سه هفته زندگیمون عادی بود بعدش شوهرم یه کم بداخلاق شد که تا حالا اصلا اخمشو ندیده بودم هی میپرسیدم چی شده کارت مشکلی پیش اومده قسط و کرایه عقب افتاده چیزی نمیگفت یه روز که شیفت نداشت زنگ زد گفت میام دانشگاه دنبالت منم گفتم فلان ساعت بیا خلاصه ما دم در ساختمون دانشگاه که هنوز از حیاط نزده بودیم بیرون داشتیم با یه استادی که به قرآن محمد قسم میخورم سنش اندازه بابام بود صحبت میکردیم و با بچه ها یه کم خندیدیم تهش خداحافظی کردیم رفتم سمت حیاط دیدم شوهرم ابتدای حیاط وایساده منم رفتم سمتش سلام و اینا خیلی سرسنگین بود یه اخم غلیظی هم داشت با خودم گفتم باز دوباره تو بیمارستان اتفاقی افتاده اینم اینجوری شده

شوهرم پرستاره میدونید که خیلی خسته میشن پرستارا تو ماشین نشستیم هیچی نمیگفت سعی کردم صحبت کنیم با هم اما کوتاه جواب میداد منم یه کم دلخور شدم. ناهار معمولا از شب قبل درست میکردم میزاشتم یخچال اما بعضی روزا از بیرون میگرفتیم و شوهرم هیچوقت اعتراضی نمیکرد به خدا هیچ وقت

اون روز تا اومدیم تو خونه پرسید غذا چیه گفتم سفارش دادم میرسه نمیدونم چی شد یهو شروع کرد که این چه زندگی ایه ساختیم من نمیخواستم اینطوری باشی و کلی از این غرهای مردونه

من فقط تعجب کرده بودم گفتم علی تو که اینطور نبودی گفت من خیلی وقته دارم تحمل میکنم در حالی که شوهرم خودش همیشه غذا سفارش میداد. بحثمون بالا گرفت و در حال ثابت کردن این بودم که نه تو عوض شدی یه چیزیت شده از اون اصرار و از من انکار

کم کم منم عصبی شدم گفتم خستم بزار به اعصابم مسلط باشم اون از ننه بابات که اونجوری زخم زبون میزدن اینم از خودت به خدا یهو اصلا نفهمیدم کجام فقط دیدم زیر پاهام خالی شد با آرنج افتادم رو زمین و دادم رفت هوا بازم داد و هوار کرد منم هنوز بدنم خشک بود رو زمین و بغضم شکست فقط بهم فحش میداد منم نتوسنتم دهنمو ببندم باز شروع کردم جواب دادن آنی کمربندشو باز کرد و اومد سمتم یعنی نمیدونیم چه حسی داشتم اون لحظه یهو کل بدونم یخ زد از ترس درد کمربند این حرفمو یادمه گفتم علی یه کاری میکنی بعد پشیمون میشی اما اون انگار کر بود

یه غرشی کرد که ستونای خونه کلا لرزید و افتاد به جونم دیگه هیچی یادم نمیاد فقط اشک و التماسام رو یادمه ینی اینقدر منو بیرحمانه زد که بیهوش شدم هنوزم یادم میاد با اینکه بخشیدمش ولی قلبم درد میگیره میگم چجوری توسنت اونکارو بکنه

میدونم نباید رو اعصابش راه میرفتم اما منم خسته بودم مثل اون از رفتاراش. شاید با خودتون میگید خب توهم میزدیش من نمیتونستم بچه 18ساله بودم و شوهرم 9سال ازم بزرگتره اون لحظه هم آدم ذهنش قد نمیده به این چیزا به هوش که اومدم هنوز رو زمین بودم حتی حاضر نشد منو جمع کنه بزاره رو مبلی تختی جایی شوهرم خونه نبود از درد تا یه ربع سر جام رو زمین بودم و نمیتونستم تکون بخورم قفل بودم بیشتر از حیرت کار شوهرم بود

خودمو با گریه جمع کردم و توی یه تصمیم ناگهانی به بابام زنگ زدم اما با خودم گفتم این چه کاریه داری میکنی میخوای سکته کنه. گوشیو قطع کردم دیگه هم جوابشو ندادم میتونستم یه چیزی بخورم یه حموم برم اما اینقدر زخم و کبودی و درد داشتم که فقط تو خونه گریه میکردم و شوهرمو فحش میدادم. کابینت تکیه داده بودم صدای قفل در اومد تا صدا رو شنیدم کل بدنم بی حس شد از ترس و صدام قطع شد اومد تو خونه یه سرکی کشید منو تو آشپزخونه دید دیدم باند و بتادین دستشه اخمای زهرمارش هنوزم رو صورتش بود میترسیدم چیزی بگم یهو خود خرش زبون باز کرد گفت وقتی عصبیم میکنه این بلا سرت میاد منم باز دوباره شروع کردم گریه کردن

بتادین رو که رو زخمام میریزخن حس میکردم چاقو میکنن تو زخمام جیغ میزدم و اونم عصبی تر میشد هیچ دقتی نکردم بمینم تو چشماش پشیمونی هس یا نه خلاصه منو برد رو تخت و همه زخمامو بست منم فقط اشک بود که از چشام میومد غذا آورد برام منم دیگه صبرم از سکوتش سر اومده بودم گفتم نمیخورم چقدر پرروی و اینا اونم باز عصبی شد تهدید کرد اگه نخوری میزنمت منم میترسیدم فقط میخوردم و اشک میریختم از درد معده و بدن. بعد چند دقیقه بالا آوردم و کل تخت رو به کثافت کشیدم گفت چند روز دیگه میبرمت دکتر یه حرف انگلیسی زد گفت فلان جای معدت پاره شده احتمالا. گفتم الان ببر میخوای بمیرم گفت الان نمیشه میدونستم از ترس غلطی که کرده نمیخواد کسی بفهمه 

بعد سه روز درد کشیدن و غذا نخوردن من و سرسنگینی هردومون رفتیم دکتر که از آشناهاش بود و به هیچ جاش نبود که بدن من اینجوریه تو راه برگشت خونه بهش گفتم من نمیبخشمت و اینا اونم گفت به خانوادم توهین کردی منم عصبی شدم زدم منم خیلی منطقی با گریه میگفتم از تو هر بحثی همدیگه رو کتک بزنیم سنگ رو سنگ بند نمیشه. اونم کلی حرف زد گفت اون روز که دیدمت داری با اون مرد میگی و میخندی خون رگام وایساد اولش نفهمیدم کیو میگه اما بعدش فهمیدم استاد رو میگه گفتم ینی اینقد نفهمی نمیدونی اون استاد منه باید صحبت داشته باشیم گفت تو غلط میکنی و اینا. منم دیگه چیزی نگفتم میدونستم بریم خونه باز یه فصل کتکت دیگه

اون ماجرا تموم شد اما ما تا دو ماه با هم سرسنگین بودیم بیشتر من باهاش بد رفتار میکردم تا بفهمه دیگه نباید دست بلند کنه روم اما من خر بعد دو ماه یه جوری بودم انگار هیچییی نشده خیلی عادی بودیم بازم مثل دوره نامزدی. تا اینکه دو سال بعد از اون اتفاق به من گفت بچه میخوام منم از نوجوونی میدونستم تنبلی تخمدان دارم و وسط تحصیل حوصله دکتر و بارداری نداشتم گفتم حالا بزار سر فرصت مناسب من کارشناسیمو بگیرم من خودمم بچه میخواستم اما میترسیدم از درس عقب بیفتم. چند بار سر این مسئله رو باز کرد و منم همون جوابو میدادم اما تهش صبرش به سر اومد و یه کم بحثمون شد داد و هوار راه انداخت من هیچی نگفتم فقط قهر کردم شدید در این حد که نه غذا درست میکردم حتی براش سفارش هم نمیدادم فقط خودم میخوردم و ازش جدا میخوابیدم تا یه هفته قهر بودیم یه شب قبل خواب اومد کنارم گفت حریر من میدونم نباید عصبی میشدم ولی تو هم حق بده من سنم داره میره بالا میخوام ازت بچه داشته باشم منم گفتم توهم منو درک کن منم نمیخوام از درسم عقب بمونم مدرک کارشناسمو ده سال بگیرم اینجا من یه کم تند حرف زدم بدش اومد و رفت تو اتاق

فرداش عصبی از سر کار اومد خونه منم برام مهمه نبود مثل روزای دیگه لباساشو عوض کرد یهو از اتاق داد زد شام چیه من جواب ندادم بازم پرسید من گفتیم باید از بیرون میگرفتی یا تو بیمارستان میخوردی اون شب رو هیچوقت فراموش نمیکنم به خدا من نگاهم به تلوزیون بود صدای پاشو شنیدم یهو فقط انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم و صداش شکستن شیشه به خودم اومدم دیدم از مبل افتادم پایین انگار آب یخ تو صورتم خالی کردن و شوهرم وحشت زده منو نگاه میکرد من احمق نمیدونستم چی شده دیدم گلدون جهازم تو دستش شکسته خواستم بگم چرا گلدون منو شکوندی اما زبونم اصلا باز نمیشد فقط تته پته میکردم شوهرم یه جوری ترسیده بود رنگش عین چی پریده بود اومد سرمو تو دستش گرفت تا خون دیدم فهمیدم چی شده اصلا مغزم کار نمیکرد که میخواستم حرف بزنم فحش بدم بگم چرا اینکارو کردی مگه چی گفتم اما زبونم انگار فلج بود

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792