ساعت کاری شوهرم تا ۹شبه بعد دیشب هشت و نیم زنگ زد گفت خستم امشبو زود میام یک ربع به نه زنگ زد گفت چایی بریز الان میرسم ساعت ده و نیم رسید خونه گفتم کجا بودی گفت تو کوچه داشتم با پسرا محل حرف میزدم هر هر هم میخندید منو خر فرض کرده
چند شب پیشم گفت ساعت ده میام یازده اومد گفت فامیلمون اومد پیشم با هم صحبت کردیم
من بچه ندارم و تو خونه همیشه تنهام و تنهایی واقعا دیوونم کرده بچه دار نمیشیم
دیشب با هم دعوا کردیم سر این کاراش هیچی هم نخوردیم خوابیدیم
تازه من رفتم به پدر شوهرم گفتم اینجوری نمیشه این منو تو خونه قالب میزارع خر فرض کرده اونا هم طرفداری پسرشونو کردن منم خواستم برم خونه بابام اومدن جلومو گرفتن
ولی الان لباسامو پوشیدم میخام برم حالم خیلی بده