من ترم سه دانشگاه که بودم عاشق ترم بالاییمون شدم و روز به روز عاشق تر میشدم طوری که برای دیدنش لحظه شماری میکردم و از یه نگاه ساده اش بهم یه رمان عاشقانه میساختم گذشت و ترم پنج دیدم ازش خبری نیست و متوجه شدم که مرخصی گرفته تا دوباره کنکور بده تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و این شد شروع ماجرا رد و بدل کردن جزوه و کتاب و سومین جلسه ایی که همدیگرو دیدیم بهم پیشنهاد ازدواج داد
یه بار ازش پرسیدم گذشتت برام مهمه چون تو گذشته من چیزی نیست بهم گفت چندبار خواستگاری همسایه و فامیل و دانشگاه رفتم و اینکه دوستامم که ازدواج کردن با اولین دوست دخترشون نبوده و گفتم پس چرا اومدی سمت من گفت اول اینکه فکر میکردم شبیه منی و دوم اینکه تو به من علاقه داری؟!!
اینارو که شنیدم خیلی ناراحت شدم و شبم به گریه گذشت
بهم میگفت فکرم خیلی درگیره متمرکز نیستم گفتم چیکار کنی دیگه ذهنت درگیر نیست گفت اگر ازدواج کنم بهتر میشه
به نظرتون به من علاقه نداره؟یا اینکه فقط میخواد ازدواج کنه و طرف مقابل براش مهم نیست و چون فکر کرده شانس بیشتری برای جواب مثبت گرفتن ازم داره سمتم اومده؟