یه ظهر تابستونی مامانم داشت چرت میزد،منو داداشمم جفتش دراز شده بودیم
داداشم شکلک دراورد من خندیدم،مامانم از خواب پرید با دمپاییش که جفتش بود سه چهارتا زد ب داداشم خوابید
داداشم گفت بخدا باید اینم(منو میگفت) بزنی
مامانم سه چهارتا دیگه داداشمو زد باز خوابید
هروقت یادش میوفتم خندم میگیره