2777
2789

داستان از این قراره که خانواده شوهرم به شدت از بچگی رو همسرم حساس بودن و محدودش میکردن 


و همین باعث میشه از یه سنی 

شوهرم از خونه فراری بشه و پیش دوستاش آرامش داشته باشه 


و انقدر حساسیت زیاد بوده ک دائم شوهرم رو تعقیب میکردن 

و میرفتن پیش دوستاش بهش میگن باهاس قطع ارتباط کن ‌با دوستاش دعوا میکردن 

این روند ادامه دار میشه 

تا اینکه شوهرم تو سن ۲۴ سالگی منو میبینه و…



۳ تا پارت داره 


که متنش آماده هست و سریع میزارم 

لطفا راهنماییم کنید 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت ۱


شوهرم منو میبینه عاشق من میشه

یه بعد از یک سال دوستی ازدواج می‌کنیم

(البته به سختی جون خانواده مخالف ازدواج با من بودن 

چون دوست  داشتن خودشون همسر آینده اش رو انتخاب کنن )

و خداروشکر بعد از ازدواج رابطم با خانواده اش خوب بود و منو پذیرفتن 


و خانواده شوهرم فکر میکردن

این ازدواج بهانه خوبیه که


منو تو تیم خودشون ببرن


و پسری که نتونستن داشته باشن

رو من براشون بسازم


اوایل فکر میکردم خیر زندگیم رو میخوان


و خوب واقعا هم میخواستن ولی  به درستی اجرا نمیکردن


و منم باهاشون به مدت یه سال همکاری کردم


به خواست خودشون یه سال

اول دوران عقد بستگیم رو دائم

خونه ی مادر شوهرم بودم که

مثلا با همکاری هم شوهرم رو بکنیم اون چیزی که مادرش می‌خواد


و همین باعث شد

زندگی من کاملا خراب بشه


چون که شوهرم فکر میکرد من شبیه مادرش شدم و هی خودشو از من دور می‌کرد



تا اینکه مشاوره رفتیم و حرف زدیم

و با موفقیت مشکلاتمون رو حل کردیم

و خدایی شوهرم قید رفیقم زده

و خیلی عاقل شده


و به درخواست مشاور رفت آمدی که با مادر شوهرم همیشگی بود رو

تبدیل به هفته ای یه شب کردم


و ارتباطات رو محدود کردم

و دیگ راجب همسرم

مشاوره نگرفتم از خانواده اش



الان ادامه رو میزارم 

و این روندی که مشاوره گفت 

۶ ماهه که میگذره و

دقیق آبان ما میخوایم بریم خونمون

(پدرش می‌خواد بهمون خونه بده )


تا اینکه مادر شوهرم یه روز که تنها بودیم جلوم رو گرفت و گفت

هر که از دید برود از دل برود


رفت و آمدت رو زیاد کن

با من همکاری کن


خونت نرو


اول باید علی درست بشه


و با بغض گفت

من علی رو نمیبینم

اصلا نمیخواد که با من ارتباط بگیره


خودشو از خانواده دور کرده


تو بخواه که رفت و آمد رو بیشتر کنه



منم کفتم مادر جون من رفت و آمدم کمتر شده بخاطر اینکه که مشغله کاریم بیشتر شده


و علی هم اگ نیست

بخاطر اینکه که خیلی کارش سنگین شده و چون میخوایم بریم خونمون

می‌خواد جمع و جور کنه

و…


و. اون شب تموم شد


تا اینکه دیشب شوهرم گفت

پارت اخررررر لطفا راهنماییم کنید 


چند شبی بود که حس میکردم شوهرم ناراحته


از زیر زبونش کشیدم بیرون


و فهمیدم دقیقا یه روز قبل از اینکه من با مادر شوهرم رو در رو بشم


شوهرم با خانواده دعواس میشه


سر اینکه چرا نیست و ارتباط نمیگیره و …

که شوهرم توضیحات همیشگیش رو میده و

خانواده اس باور نمیکنن

و میگن نه تو مثل قبل رفیق بازی و

به ما دروغ میگی و از این حرفا


و بحثشون اوج میگیره و به هم بی احترامی میکنن


و قهرن



و شوهرمم با بغض به من میگفت که

خانواده ام درکم نمیکنن


و دلشون می‌خواد من

حلقه به گوششون باشم

و به سبک خودشون زندگی کنم



منم واقعا دلم می‌خواد

حرفای دل شوهرم رو به مادر بگم


بلکه بتونن همدیگر رو درک کنن

و باهم آشتی کنن


واقعا میترسم این وسط مشکلی برای خونه رفتنمون پیش بیاد

والا این خانواده مریضن باید اونا برن مشاوره. اصلا خوب نیست رو پسرشون اینجور حساسیت خرج بدن اونوقت این پسر هیچوقت یه مرد برا زندگی نمیشه بنظرم تو پشت همسرت باش بزار قهر کنن عوضش شوهرت روی ارامش میبینه

حرفای شوهرتو به مادرش بگو. بگو پسرتون دیگه بچه نیس ک بخواین کنترلش کنید.  رک بگو حرفتو حتی اگه اختلاف هم پیش اومد بگو بهشون 

زندگی که کردنی بودنفسمون روگرفت.وای به حال جون که دادنیه....!
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز