پارت ۱
شوهرم منو میبینه عاشق من میشه
یه بعد از یک سال دوستی ازدواج میکنیم
(البته به سختی جون خانواده مخالف ازدواج با من بودن
چون دوست داشتن خودشون همسر آینده اش رو انتخاب کنن )
و خداروشکر بعد از ازدواج رابطم با خانواده اش خوب بود و منو پذیرفتن
و خانواده شوهرم فکر میکردن
این ازدواج بهانه خوبیه که
منو تو تیم خودشون ببرن
و پسری که نتونستن داشته باشن
رو من براشون بسازم
اوایل فکر میکردم خیر زندگیم رو میخوان
و خوب واقعا هم میخواستن ولی به درستی اجرا نمیکردن
و منم باهاشون به مدت یه سال همکاری کردم
به خواست خودشون یه سال
اول دوران عقد بستگیم رو دائم
خونه ی مادر شوهرم بودم که
مثلا با همکاری هم شوهرم رو بکنیم اون چیزی که مادرش میخواد
و همین باعث شد
زندگی من کاملا خراب بشه
چون که شوهرم فکر میکرد من شبیه مادرش شدم و هی خودشو از من دور میکرد
تا اینکه مشاوره رفتیم و حرف زدیم
و با موفقیت مشکلاتمون رو حل کردیم
و خدایی شوهرم قید رفیقم زده
و خیلی عاقل شده
و به درخواست مشاور رفت آمدی که با مادر شوهرم همیشگی بود رو
تبدیل به هفته ای یه شب کردم
و ارتباطات رو محدود کردم
و دیگ راجب همسرم
مشاوره نگرفتم از خانواده اش
الان ادامه رو میزارم