بنده خدا گریه میکنه من دیگه طاقت ندارم میترسم شوهرم دعوا کنه وگرنه میرفتم آبی چیزی میبردم همینکه زنگ زدم پلیس هم خیلی ریسک کردم اما دیگه طاقت نداشتم
پلیس هم‌پلیسای قدیم س سوته میومدن الان زیر لفظی میخوان
محل قبلیمون،کوچه روبه رویی ما خیلی خلوت بود،طوری که ساقیا قشنگ اونجا میومدن مواد میدادن دست مشتری..چند بار از پشت پنجره دیدم که به پسر بچه۱۰_۱۱ساله مواد میفروشن..زنگ زدم نیومدن...فقط ادرس و رنگ لباس ساقی رو میپرسیدن...بعد خبری نمیشد...تقریبا روزی سه چهار بار میدیدم اینا میان مواد رد و بدل میکنن و میرن...انقدررررر بهشون زنگ زدم...انقدر بهشون توپیدم که چه اتفاقی باید بیفته که شما مامور بفرستید؟ که بالاخره یه روز یه ون پلیس اومد سر بزنگاه جمعشون کرد...
خانوما آروم شد صدای موتور اومد بعدش موتور رفت انگار ماشین اومد رفتن یعنی پلیس بود صدای آژیر نیومد اما
حتما پول میخوادازش
[QUOTE=350199472]نه عزیز من اینجا غریبم حتی صداشون میاد نمیفهمم چی میگن شوهرم‌گفت خانوادگیه دخالت نکن اما
ترقه مرقه پرت کنید تو کوچه غیر مستقیم نفهمن شمایین دعوای الکی راه بندازین بزارین حواسشون پرت شه آروم اینم به نظرم یه راه حل یکجور حواسشونو پرت کنید
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
58 ثانیه پیش
59 ثانیه پیش
59 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
