من یا یکی آقایی دوست بودمو. یکهو یکی از اقوام اینو فهمید و تهدید های خیلی بدی منو کرد و حرف های خیلی بدی زد و من سه سال تمام کابوس این فامیلمون رو میدیدم بعد ی روز رفتم ی دفترچه گرفتم توش نوشتن خدایا من میخوام تغییر کنم اما این آدم منو اذیت میشه ب راهی ک خودت میدونی اینو درست کن دست از سر من برداره
من راهی نمیدونم دیگ از دستم بر نمیاد تو کاری بکن
بعد دو سه ماه این آقا نبود یوهو اومد خونمون دیگ گفتم کار تمومه حتی سلام ندادم مامانم اینا گفتن چرا سلام ندادی و من داشتم میمردم ک ب پدرم بگه چی میشه یکهو گبت بیا بریم تو اتاق مامانم بابام تعجب کردن
یکهو گفت من دیگ کاریت ندارم ازم نترس همه چی تموم شو
یکهو نمیدونم چ جوری شد و خدا چ جوری اینو آدم کرد