منم برادرم بستری شده یوقت زنگ میزنم بدش میاد میگه به ما چه ولی مامانش مریض شده اصلا سراغ نگرفتم تا بفهمه مثل خودش رفتار کن
مادرشوهر من اینقدر زرنگه قبلا یه چیزی گزیده بودش اینقدر میومد در گوش من تعریف میکرد و اخ و اوخ میکرد بعد که هی میگفتم بیا بریم بیمارستان میگفت نه من از دکتر رفتن متنفرم
خب اخه بنده خدا چرا دنبال جلب توجهی؟ هی میگی پس میگی
این بار هر چی بگه به خدا یه کلمه هم دیگه جوابشو نمیدم و دلسوزی نمیکنم واسش
تا جایی که بشه اگه موقعیت پیش اومد و مریض شد نه میرم عیادتش نه زنگش میزنم
الحمدالله که خدا جای حق نشسته تو مهرماه نوبت داره که رحم در بیاره
دست رو قران میذارم که نه عیادتش برم نه زنگش بزنم
پسراشم ک الحمدالله مادر دوست :)) مطمئنم اونا هم نمیرن
پارسال فشارش رفته بود بالا حالش بد شده بود خودش رفت بیمارستان هی من اصرار میکردم بیا بریم
اون میگفت نه عادیه میره یه سرم میزنه برمیگرده
خب پس تو هم دیگه کاری نداری اونم که براش مادرش مهم نیست پس چیزی نمیمونه معلومه که ایشون حتی به مادرشونم اهمیت نمیدن البته اینا برمیگرده به رفتار پدرش با مادرش که براش زنش مهم نبوده الان ایشونم اینجوریه
ببخشید گلم سوال بی ربط میپرسم برادرت سخت بود عمل پلاتین دراوردنش؟بعدش که اومد خونه راحت راه میرفت؟
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
10 ثانیه پیش
11 ثانیه پیش
11 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
