ما ده سال خونه مادر شوهرم بودیم مادرش هر کی هر چی گفت اومد قشنگ گند زد به زندگیش هییییچ خوشی باهم نداشتیم نرفتیم از ترس خانوادش یجور شد که دیگه عادت شد ،من صبح تا شب خونم براش هیچ جدابیتی ندارم یه بار میگه دلم یه زن پولدار میخواد یا توقعش از خوشکلی هم من خوب خوشکلم اما اون حوری میخواد میگم خوب من انقدر خوشکل هستم که به خودم برسم خیلییی خوب شم یه بار گفت باشه بعد فوری زد زیرش گفت گفت اقا میخوام تجربه کنم حالم تو این زندگی خوب نیس اصلا حوری باشی نمیخوام .. دلم میخواد ده سال این زندگی تجربه کردم حالمم خوب نیس توش یه زندگی دیگه رو شروع کنم تجربه کنم