گفت مگه من بهت گفتم شلی تو فقط داری به خودت نگاه میکنی من حتی حوصله خودمم ندارم چه برسه به این کارا ...جالب این جاست دوستمم که میشناختش گف به من میگفته اوکی کن بریم شمال و پیشنهاد های اینجوری میداده ...منم حرصم گرف گفتم شهرما کوچیک تر از این حرفاست که خبرش به گوشم نرسه ..گفت طلا که پاکه چه منتش به خاکه ...خلاصه گفتم برام دیگه مهم نیس اونم گفت برای منم مهم نیس ..ولی من مثل چی دروغ گفتم هنوزم دوسش داشتم ..اینم بگم بعد چند روز که شمارمو دادم بهش رفتم گفتم تو باهام چیکار کردی که دلمو اینقدر به باددادم