اومدم خونه مامانبزرگم دوستش که پیرزنی بود اومده خونش.نمیشناختمش.من سرم تو گوشیم بود بعد یهو اومد جلو بهم گفت به مامانت بگو با بابات آشتی کنه و... منم همینجوری نگاش کردم یه سر تکون دادم دوباره سرمو کردم تو گوشیم.دیدم همش داره ادامه میده دیگه بلند شدم رفتم.الان از خودم عصبیم که چرا نگفتم تو مسائل شخصیمون دخالت نکن.همش خجالت میکشم.چرا اینجوریم؟
بنده خدا پیربودن کار خوبی کردی احترام نگه داشتی اینجوری بی ادبی میشد جواب میدادی فهشت ک نداده راهنمایی کرد۶
میشه یه صلوات بفرستی برام🥲 با شعله ی خورشيد چه سازد نفسِ صبح روشنتر از آنم که توان کرد خَمُوشم 💙 عشق مثل جنگه! شروع کردنش آسونه تموم کردنش سخته ولی فراموش کردنش محاله و در آخر کویر خود ماندن و روئیدن هنر است!
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
چون زیاد تو اجتماع نبودی و فقط توی دایره امن خانواده و دوستای خیلی صمیمیت بودی و احتمالا حاضر جوابیت فقط توی بحث های پیامکی هست ک وقت فکر کردن و جواب دادن داری درسته؟