همسرم با دوتا بچه هام صبح رفتن بیرون گفتن یه دور بزنیم برگردیم صبحانه هم نخوردند منم چقدر منتظر بودم بعد ۲ساعت و نیم اومدند صبحانه شونم خورده بودند همه جا هم رفته بودند
بعد پسرم اومده میگه تو که نیستی تو زندگیمون خیلی خوبه و تازه بابا هم میگه چقدر آرومید منم هیچی نگفتم اومدم تو اتاق تا دیگه تو زندگیشون نباشم چقدر من بدبختم تو شهر غریبی که هیچکسو ندارم...😔😔