شب را جورِ دیگری دوست دارم...
حیف که مشغله ی فردا امان نمی دهد،
وگرنه شب را باید بیدار ماند؛
کتاب هایِ جدید خواند و به رازِ آفرینش فکر کرد...
شب باید تصمیم هایِ خوب گرفت و برایِ روزهایِ بهتر برنامه ریخت...
آنقدر کارهایِ نکرده برایِ شب هایم دارم و آنقدر فکرهایِ خوب و تصمیم هایِ نگرفته؛ که شب برایشان کم می آید...
اما چه فایده؟! وقتی تمامِ کارها تویِ روز تلنبار شده اند... مگر می شود بیدار ماند؟!
وقتی صبحِ زود باید آماده ی روزمرگی هایت باشی؟ کاش می شد روزها خوابید و شب ها زندگی کرد...
زیرِ نگاهِ ستارگانی که تماشایشان امید را در دل زنده می کند، من شب را جورِ عجیبی دوست دارم... و این دوست داشتن، بی دلیل نیست،
فلسفه دارد...
نرگس صرافیان✎
