عصری تو کوچه یکی از بچه ها پسرمو بغل کرد از دستش ول شد افتاد دماغش خورد کنار جدول.بردم دکتر دکتر گفت ببر فلان بیمارستان مجبور شدم برم تا مرکز استان و برگردم.بعد این بچه که پسرمو انداخت همون موقع مامانش اومد قشششنگگگ با آرامش ماشینشو پارک کرد رفت خونش حتی نپرسید بچت چی شد بالاخره بچه من زدتش زمین.الان که برگشتیم پسرشو تو کوچه دیدم بهش گفتم
🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمیخواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمیدانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||
برو به مامانت بگو ما انسانیم وقتی بچت یه کاری میکنه بیا بپرس چی شده شاید خدایی نکرده اتفاق بدی برای بچه من میفتاد اصلا شاید پول نداشتم ماشین بگیرم برم شهر دیگه.یه الف بچه به من میگه حالا نشونت میدم.عصبانی شدم گفتم .... نخور کثافت اون پدر مادر معلومه بچش میشه تو.حالا شوهرم عصبانیه میگه مگه نگفتم حرفی نزن مادرش بیشعور بوده چکار این داشتی.واقعا الان حرف بدی زدم؟ منی گه از عصر ده بار جون دادم از ترس که خدایا بچم چیزیش نشه
برو به مامانت بگو ما انسانیم وقتی بچت یه کاری میکنه بیا بپرس چی شده شاید خدایی نکرده اتفاق بدی برای ...
از لحاظ منطقی و ادبی آره کار بدی کردی
ولی از نظر من خوبش کردی یکیم باید میخوابوندی توی گوشش
🩷سزاموئید=اصطلاح آناتومیکال برای استخوان های کنجدی بدن؛الهام گرفته از جثهٔ ریزنقشم(اردیبهشت 1403)|| من تنهاییام رو کشیدم،حسرتام رو خوردم،حس مضخرف ناکافی بودن رو بیشتر از هرکسی از نبودنات و نخواستنات تجربه کردم،فرصتام رو هم دادم،دیگه درست هم بشی و بیای سراغم منم که دیگه "نمیخوام".(29فروردین1404)||من تمام خاطراتی که حتی در ذهنم از تو داشتم را پاک کردم دیگر تمایلی برای فکرکردن به آنها ندارم، خاطرات خوبت حسرت و نفس عمیقی را در من زنده میکند و خاطرات بد ات نفرت و دل شکستگی را، هیچکدامشان را نمیخواهم یادآوری کنم، از تو برای من فقط یک حس به جا مانده، یک حس قدیمی و کمرنگ که گه گداری از دلم میگذرد... (10تیر 1404)|| فکرمیکردم از تو درمان شده ام، مثل مخدری که از خون بیرون میرود. خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. هم آینده ای برایمان وجود ندارد و هم ترک عادت فکرکردن به تو برایم غیرممکن شده است. هم نمیخواهم برگردی و هم دلم برایت تنگ شده، نمیدانم اگر دوباره پیغامی از تو بگیرم چه حسی خواهم داشت(27 تیر 1404)|| پس از تو، دیگر پذیرش نبودن ها، رفتن ها و پذیرش اینکه انسان ها نا امید کننده اند برایم راحت تر است (16شهریور1404)||