هشت ساله كه ازدواج كردم و يه بچه يكساله دارم.با عشق زياد ازدواج كرديم و شوهرم بخاطر من جلو خانوادش ايستاد و مجبورشون كرد من و به عنوان عروس قبول كنن.و اما بعد از ازدواج...شوهرم مدام طرف خوانوادش رو ميگرفت و بي احترامي هايي كه بهم ميكردن و كاملا ناديده ميگرفت..تا پارسال كه گفت بچه ميخوام و من شديدا مخالف بودم چون زني بودم كه همش به خودم برسم و تفريح و سفر و....گفت خودم بهت كمك ميكنم و اما بعد از تولد بچه...بچم شديدا نق نقوئه طوري كه آدم و كلافه ميكنه و شوهرم اصلا بهم كمكي نميكنه از صبح كه بيدار ميشم در حال كار كردن و تميز كردن و غذا و فلان و بيسارم كه شبا با كمردرد ميخوابم ولي اصلا به چشمش نمياد تا حدود ١ سال پيش كه باباش فوت شد و خيلي اخلاقش عوض شد مدتي افسرده بود و باز بهتر شد الان باز اخلاقش بده هيچ كاري كمكم نميكنه همش ميگه حالم بده خوابم مياد و تمام روز ميخوايه بازم ميگه خستم حتي حوصله ي بچم و هم نداره و مدام دنبال بهانست براي بحث و ناراحتي.تا ديشب كه حالم بد شد از خستگي و بردنم بيمارستان بهم سرم زدن فك كردم الان كلي ناراحت ميشه اما براش اصلا مهم نبود و وقتي اومديم خونه و دراز كشيدم برگشته ميگه نميخواي ظرفارو بشوري؟سينك پر از ظرف!!!دلم ميخواست كلشو بكنم.نميدونم چرا اون زندگي پر از عشق تبديل به اين زندگي داغون شده ببخشيد كه طولاني شد اگه ميشه راهنماييم كنيد.