مادرشوهرم سرطان داشت. خواهرشوهرام زیاد نمیرفتن بیمارستان و نمیتونستن به گفته خودشون. همش همسر من و برادرشوهرم میرفتن و دیگه بخش زنان بود. با اصرار و ... اجازه میگرفتن. ما هم مشکلی نداشتیم. 
شوهرم اونجا با یه خانواده دوست شده بود و از یه پیرمرد پیرزن حرف میزد. حتی تصویری منو اون پیرزنه حرف زدیم. 
مادرشوهرم چقدر تعریفمو کرده بود پیششون و اون پیرزنه هم گفت که چه عروس خوشگلی هم هست. مادرشوخرم اون اخریا به شوهرم گفته بود که من فقط از زن تو راضیم. اهل حرف و سخن و ... نبود و ...
این تا اینجا. 
وقتی فوت کرد، هفته سوم سر خاک، اون خونواده اومدن. یه پیرمرد و یه پیرزن و یه عروس. بعد خواهرشوهرم نشست از خاطره تعریف کردن درباره اینا که اره خیلی خوب بودن و چقدر بگو بخند میکردن و داداش بزرگم چقدر به این عروسا میگفت بگید بخندید که مریضا انرژی بگیرن و یه چرت و پرتای اینجوری. من خیلی هنگ کردم از حرفاش. جاریمم به رو خودش نیاورد. ( بعدش تو خلوت بهم گفت که با همسرم دعوام شد سر این موضوع.) بعد خواهرشوهرم در این حین رو کرد به من، عروسه رو نشون داد گفت شوهر توام با این عروسه خیلی خوب بود. من انگار گوشام سوت کشید از حرفش. داغ کردم. خیلی هم ناراحت شدم. اون موقع بیشتر از اینکه نکنه کسی دیگه هم شنیده باشه این حرف رو.