سلام. من یک برادری دارم که خیلی دوستش داشتم و دارم. کوچک تر که بودیم بسیار تمیز و مرتب بود. حتی زانوهاش رو روی زمین نمیکشید تا شلوارهای خراب نشه. موهاش همیشه مرتب و شونه زده و دسته ی گل بود توفامیل. قبل از اینکه به سن تکلیف برسه، غروب ها میرفت مسجد به سخنرانی حاج آقا گوش میداد و نماز جماعت میخوند و می آمد برای من و مامان حرف های حاج آقا رو مو به مو تعریف میکرد. تمام 30 روز محرم روزه میگرفت و هرچقدر بهش میگفتیم تو هنوز تکلیف نشدی، نه تنها گوش نمیداد،بلکه سال های بعدش 3 روز قبل ماه رمضان هم روزه ی پیشواز میگرفت. بسیار باهوش بود و تا سوم راهنمایی همیشه معدلش 20 بود، بدون اینکه زیاد درس بخونه. یعنی اصلا توی خونه درس نمیخوند و همون سرکلاس میرفت توی ذهنش.
دوره ی راهنمایی، شروع کرد به زدن تیپ های خفن و بابا اسکیت میخوام، اسکیت حرفه ای (خیلی اون زمان گرون بود و تازه توی بازار اومده بود حدود 25سال قبل(ولی بابا خریدند.). پلی استیشن خواست براش خریدند. مدام هزینه ها ی خرید ژل و اتو مو و...
از وقتی دبیرستان رفت، دیگه کاهل نماز شد، نماز ها رو یکی نه یکی میخوند، خیلی کارهای خطرناک، یواشکی انجام میداد که فقط من شاهدش بودم چون مامان و بابام شاغل بودن،مثلا ترقه درست میکرد، یا بنزین توی حیاط میریخت دور خودش و آتش روشن میکرد و من رو صدا میزد که برم ببینم. و من از ترس سکته میکردم و گریه و زاری که تو رو خدا نکن.
بعد هم ازم قول میگرفت که به مامان و بابا نگم.
یا سوار موتور میکرد من رو و با سرعت به سمت درخت ها حرکت میکرد و یکدفعه نزدیک درخت که میرسیدیم، لاییی میکشید و من رو زهر ترک میکرد.
برای کنکور نمیخوند و زمانی که رتبش شد 10 هزار گفت نه این رتبه افتضاحه، انتخاب رشته نمیکنم و میخونم تا سال بعد عالی بشه رتبم. داشت میخوند که فهمید مشمول سربازی شده و نمیتونه کنکور بده. خیلی ناراحت شد و افسرده.
سربازی که رفت، از اون ناسازگارها شد که هی اضافه خدمت میخورد و بعد هم که راننده ی یک سرهنگ شد، چنان بدبخت رو تند مبرد و میاورد، که خودش تعریف میکرد، سرهنگه تمام مسیر چسبیده به صندلی و کمربندش رو سفت گرفته. تا سربازیش تمام شد.
رفت سرکار. بدون هیچ تجربه ای مغازه ی لباس فروشی 2 دهنه اجاره کرد و جنس هزاران مدل سفارش داد، با چه پولی یک وام 30 میلیونی که اون زمان بسیار قیمت بالایی بود و یک دسته چک هم گرفته بود و هی چک میکشید. هرچی مامان بهش میگفتن این چک ها پاس کردنم داره، این وام ها دادن هم داره میگفت من حواسم هست دیگه برای خونه مبل جدید خرید، ما رو سفر های هوایی میفرستاد بریم کشورهای دیگه و... تمام هزینمون رو میداد. برای من مدام از لباس های مغازش می آورد. 3 تا 3 تا مانتو و شلوار و کاپشن چرم و... و یکدفعه ورشکست کرد😔
روزهای سختی بود، مأمور بازی و دستبند و وثیقه و...
رفت شرکت های هرمی، چند میلیون چند میلیون قرض از اقوام دور و نزدیک و دوباره...
5 تا شغل دیگه هم عوض کرد و باز هم شکست خورد و من همیشه بهش میگفتم عزیزم نمازت رو بخون تا اینقدر گره و سختی توی زندگیت نیفته. خدا رو یادت نره. ولی خب تنبلی میکرد و همچنان یکی در میان نماز میخوند.
دهه ی بیست زندگیش بود که همون تک و توک نماز خوندن ها شد هیچی و میگفت من نماز رو به روش خودم میخونم و با خدا فارسی حرف میزنم و...
یه روز گفت میخوام زن بگیرم. گفتم کی؟ گفت اسمش فلانه و تحصیلاتش فلانه و شغلش و...
گفتم نه شغلی داری نه هیچی. گفت حرف هامون رو زدیم. قبول کرده.با هم زندگی رو میسازیم.
یه روز قرار بزار برین با هم صحبت کنید.