بارها شوهرم تو جمع خانوادگیش مسخرم کرد، خوردم کرد، لهم کرد. من بغض کردم، سکوت کردم، هیچی نگفتم، ابرو داری کردم.
دیشب داشت جلو خواهر برادراش ب پدرم توهین میگرد، حد و حوصله هم حدی داره. گفتم بار آخرته داری اینجوری حرف میزنی.
بهم میگه تو دندون لق منی، بخاطره بچمونع ک نمیکشم بندازمت دور.
حس آویزون بودن دارم. من صفر تا صدمو براش گذاشتم اما اون نفهمید. همیشه اولویتم تو غذا، مسافرت، تفریح، خرید اون بود. اما من آخرین اولویتش بودم.
میترسم از طلاق، میترسم از بچم دور باشم. الان ظرفیت اینو دارم ک خودمو دختر دوسالمو بکشم و خلاص. نگام ک بهش میوفته، شیطونیاشو ک نگا میکنم، بازی کردنشو ک نگاه میکنم دلم نمیاد.
جا خوابمو عوض کردم لاقل دلم کمی اروم بگیره