سلام دوستان یکم مهرساعت ۶ با همسرم رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم استرس داشتم بعد برام سوند و انژوکت زدن و دکترم ساعت ده دقیقه به ۸ اومد دستمو گرفت حالمو پرسید و بهم گفت اماده ای؟ گفتم بله و با ویلچر بردنم اتاق عمل توراه همسرمو دیدم ازش خواستم دعا کنه برام. روتخت نشستم اول امپول سر کننده زدم برام دردش نصف امپول معمولی بود بعد امپول اصلیو زدن به کمرم که اصلا درد نداشت و بعد خوابیدم و پارچه رو انداختن جلوی صورتم و شروع کردن به جراحی از صدای وسایلشون فهمیدم بعد تنگی نفس گرفتم خیلی بد بود خیلی ترسیدم و میگفتم تورو خد یه کاری کنید نمیتونم نفس بکشم دختری که بالا سرم بود میگفت نترس ما مراقبتیم چیزی نمیشه ولی ترسیده بودم حسابی بعد برام ماسک اکسیژن گذاشتن و اروم شدم یکمم خواب الو شده بودم. بعد یه صدای ویژ ویژ اومد و شروع کردن حرف زدن ( سلام خانم خوشگله خوش اومدی عزیزم چقدر نازه چقدر تمیزه و اینا) بعد صدای گریه دخترمو شنیدم تمام ترسام تموم شد و یکم احساساتی شدم بعدش دخترمو تمیز کردن و یه خانمی گذاشتش روصورتم منم گریم دراومد و بوسش میکردم اصلا گریه نمیکرد با چشم باز نگاه میکرد خیلی صحنه قشنگی بود بعد گذاشتش تا شیر بخوره که نخورد و بردش تقریبا ده تا ۲۰ دقیقه بعدش مشقول بخیه کردن من بودن و کار تموم شد. خیلی دوست داشتم زود بیارنش بتونم بغلش کنم و بهش شیر بدم ولی امکانش نبود و تا شب طول کشید تا از جام بلند بشم و بتونم بشینم.
توی چند دقیقه بعداز دیدن بچم که هنوز داشتم جراحی میشدم همه منتظرارو دعا کردم مخصوصا نینی سایتی ها برای همه خوشبختی و سلامتی و ثروت خواستم...