دیشب اتاقم رو داشتم جمع میکردم. هرچی آت و آشغال بود رو سرجمع کردم ریختم توی یه پلاستیک بزرگ. تو یه پلاستیک جدا هم چندتا نوار بود که گذاشتم کنار آشغالا. بعد خوابم برد و نتونستم ببرم. صبح مامانم رفته سر آشغالااا. بعد میاد میگه چرا اینارو تو اتاقت میذاری؟ میگم اینارو سرجمع کردم ببرم بیرون. تو توی آشغالای من چی کار داشتی؟ دنبال چی میگشتی؟ شروع میکنه به فحش دادن. احمق، وحشی، برو گمشو و...
یک ماهه هر چی میگه باهاش راه میام. کلی خندوندمش. دیشب اندازه دو کوه لباس بردم شستم خشک کردم آوردم براش. عوض تشکر گفت نمیخواست لباسای منو بشوری. مگه رفتی یخ حوض شکستی؟ میگم اگه راحت بوده چرا خودت نشستی؟ اصلا آخرین بار که لباسشویی زدی کی بوده؟ فحشم میده.
من که ازش راضی نیستم. چون همش به بهانه های مختلف از بچگی با من دعوا میکرده. مثلا یه کاری میکردم بچگیام. بهش میگفتم من فلان کار رو کردم، میگفت میخواست نکنی.
فکر میکنم اگه بمیره هیچ وقت براش گریه نمیکنم. هیچ وقت...