امروز مامانم خونه نبود داشتم شام میپختم دستمال آشپز خونه لازم داشتم مامانمم دستمالارو شسته بود انداخته بود رو بند توی بالکن خواستم برم بردارم اول با تیشرت و موی باز از کنار پرده بیرون نگا کردم ببینم مرد نیست که بعد چادر بندازم سرم برم بردارم یهو نامزدم با ماشین اومد رد شد و زنگ و کلی دعوا کرد نمیخوامت چرا اونطوری داشتی نگا میکرد بیرون و طلاقت میدم آبرومو میبری تو گفتم اشتباه کردم دفعه آخرم بود دیگه تکرار نمیشه ولی گوش نکرد اومد دم درمون به مامانم گفت اینطوری میکنه دخترت مامانم گفت من خونه نبودم مجبور شده رفته ببخشید دعوا آخرش بود (مامانم حوصله نداشت تازه از دکتر آورده بود داداشمو زیاد حرف نزد فقط گفت دیگه دفعه اخرشه و رفت وقتی رفت نامزدم گفت دیگه همه چی بین ما تموم شد وایستادم پشت در گفتم نه خب جلو مامانم میگفتی اگه تموم شده مامانمو صدا زدم اومد پایین دیدم گریه میکنه گفتم داره اینطوری میگه نامزدم مامانمم گفت ببخش دیگه کاریه که شده ولی نامزدم گفت دیگه تموم شده من آبرومو از جوب پیدا نکردم این میخواد آبرومو ببره فردا پس فردا لخت میره بیرون مامانم هیچی نگف به من گفت بیا بالا دیگه چیکار کنم نامزدمم درو کوبید و رفت
ما تو شهر کوچیکم و همه همدیگرو میشناسن
نگین طلاق بگیر نمتونم دوسش دارم و اینکه انتخاب خودمه بابام منو میکشه تو خونمون دعوا میفته
خانواده ام به اندازه کافی غم و غصه دارن نمیخوام بازم عذاب بکشن شما بگین چیکار کنم من آخه نفهمیدم😭😭
مامانم ناراحت گریه میکنه میترسم چیزیش بشه تو خدا کمک کنید چیکار کنم اخه😭😭😭😞