با مادر همسرم رفته بودیم خرید بچه هام گریه کردن رفتیم نشستیم پارک عمشون بردشون خوراکی بخرن
یک خانم یکمی دورتر از ما بود خیلی بد و بادقت نگاه میکرد فکر کردم میخواد بیاد به حجاب و اینا گیر بده سمتمو عوض کردم نبینمش
نزدیک شد و به مادرشوهرم گفت حاج خانم راستش من برای پسرم دنبال دختر میگردم میشه شمارتونو بدید برا دخترتون تشریف بیاریم پسر منم تقریبا هم سن دخترتونه بیست و پنج سالش ایناست
مادر شوهرم چشماش چهارتا شد کم مونده بود پاشه بنده خدا خانمه رو بزنه هی داد میزد میگفت نهههه عروسمه نههههه سی و پنج سالشه
بسیار ذوق کردم بذار بدونن چه عروس زیبا و موجهی دارن قدرمو بدونن ایشالا قسمت شما😂😂🤪🤪