روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
امشب هم با خدا حرف زدم هم گلام😄خیلی دلم داغونه این چندروزه.ارومتر شدم اما هنو نگرانم.هنو فکرم مشغوله. میشه دعا کنی این استرس و دلهره ای که بابت موضوعی دارم به خوشی ختم بخیر بشه از ته دل دعا کن شاید خدا صداتو شنید😢
هروقت حالم بد و افتضاح بشه از ادم و عالم متنفر میشم از دست خودم و وجودم زده میشم و ب مرحله ی میرسم ک از دست خدا هم شاکی میشم و فقط ارزوی متلاشی شدن رو بکنم با هزار و یک بدبختی وضو میگیرم سجاده رو ک پهن کردم و چادرم رو پوشیدم میگم الهیییییی و زاااااااااار میزنم با زبون و بی زبونی پیشش گله میکنم قشنگ چهار پنج ساعت بعدش اروووووم اروووم میشم ی دوش هم میگیرم مکاپ میکنم و میزنم بیرون ی بستنی میخرم و میشینم تو پارک میخورم بعد پر انرژی برمیگردم برا جنگیدن😁