خیلی عصبیم ب شدت
گاهی رو عصبانیم کنترل ندارم
بی حوصلم و مدام گریه و فکرای منفی
از شوهرمم بدم میاد
همش احساس پوچی و تنهایی بی ارزشی میکنم
حس میکنم هیچکس دوستم نداره برای کسی مهم نیست مرده و زندم
افکار خودکشی زیاد دارم دوبارم تجربه خودکشی ناموفق داشتم
خیلیی پسرموو دعوا میکنم و جیغ و داد بشکنه دستم میزنمش گاهی تو دعوا باهمسرم خودمو کنترل نمیتونم اونم میزنم وحرفای و فوشای فووووق بد میدم
زودی از کوره در میرم خیلیییییی وقتا بعد دعواها همش تصور خودکشی و مردن میکنم و گاها دلم میخواد شوهرم بمیره یا بکشمش
دارم از شدت بی توجهی و کمبود محبت خلاء عاطفی میمیرم هر روز میگم کاش من بجای خواهرم میمرردم
شوهرمو اصلا دوستش ندارم جای خوابمونم ۵ ساله جداش
هییییییییچ خوشی و تو زندگیم نداشتم انقدر سختی کشیدم ک تو ۲۴ سالگی تمام موهام سفیده هرکی ببینتم فک میکنه ۳۰ ب بالام
مجردی سخت و متاهلی سخت تررر جوری ک هرشب و هرررروز تصور مردن شوهرمو میکنم تصور تصادف کردنشو مردنشو یه زندگی خووب و اروم با پسرم خیلییی دلم میخواد طلاق بگیرمو اینو بارها و بارها ب شوهرم گفتم یبار تصمیم گرفتم و رفتم ولی ن خانواده پشتم بود ن دل دوری از پسرمو داشتم الان فقط بخاطر پسرم تحمل میکنم روزی نیس ارزوی مرگ شوهرمو نکنم تو دعواها همش بهش میگم ازش متنفرم ازش بدم میاد میگم کاش خبر مرگشو بیارن شوهرم اخلاق ب شدت بدی داره بی توجه بی حوصلش توخونه همش دعوا داره یا خوابه ن بیرون میبره ن حرف میزنه ن محبت میکنه هیچی حس میکنم ب چشم کلفت نگام میگنه شلختس از نظر جنسی هم افاضاااااح خروووس از اون بهتره فک کنم از نظر اندازه دو بند انگشته از وقتی پاشو تد زندگیم گذاشته یه روووز خوش ندیدم هر روز و هرشبمون دعواس صبح تاشب توخونه منتظرشم شب بیاد دو کلمه حرف بزنیم یا سرش توگوشیه یا فیلم میبینه بعدم میخوابه بشدتم تنبله دیگ دارم دق میکنم دارم دیووونه میشم خانوادمم نسبت ب من بی تفاوتن براشون مهم نیستم ن من ن خواهری ک فوت کرد مهم نبودیم فقط این کوچیکه رو دوس دارن عملاا مامانو بابام از مجردی تا ب الان هزاران بار ثابت کردن ک دوستم تدارن و براشون مهم نیستم بگین چ دکتری برم از این همه درد و فکر و خیال راحت شم ب زندگیم برسم بشم یه مامان شاد و پر انرژی و سرحال واسه پسرم دلم نمیخواد یه مادر عبوس باشم اکثر وقتا یا خوابم یا بی حوصله ک مدام دعواش میک😭😭