مامانم امروز رفته بود پیش یکی که به قولی نمیدونم طالعه چیه همینو برا خواهرم باز کنه ببینه چطوریه برا خواستگارش
بعد که اومد تو خونه منو خواهرم باهم تو اتاقمون بودیم ولی من یه جایی نشسته بودم که منو ندید و فک کرد من تو اتاق نیستم
با ذوق بهش میگفت آره خیلی خوب و فلان ولی گفت گفته حسود دور و برت خیلی داری
بعد یه دفعه چشمش به من افتاد قشنگ هول شد گفت عه ندیدیمت تو هم اتاق بودی؟
ولی قشنگ معلوم بود نمیخواست من حرفاش رو بشنوم 
الان مثلا فک میکنه من حسودش بودم؟
 درصورتی رابطه ی منو خواهرم خیلی ام خوبه و خواهرم وقتی با این پسر آشنا شد اول اومد برا من تعریف کرد نه مامانم
من خودمم همچین آدمی نیستم و اصلا الان دوست ندارم ازدواج کنم که بخوام حسودی کنم 
کلا مامانم فقط با خواهرم صمیمیه فقط به اون توجه میکنه به خاطر همین کاراشه که دیگه دلم نمیخواد کنارش باشم فقط میخوام زودتر درسم تموم شه برم شهر محل کارم دیگه کنارش نباشم نبیمنش