من از وقتی یادم میاد عقده ب بچه داشتم از ۵ سالگی چقدرررر ب مادرم گیر میدادم بچه بیاره ۹ سالگی موقع نماز خوندن توی قنوت دستم رو جوری میگرفتم ک شاید خدا بچه داد نیافته
بچه های آبجیداداشم رو روی چشمام نگهمیداشتم از ازدواجبچه میخواستمفقط ازدواجمدیر شد چقدر افسرده شدم چقدر خون ب جیگر شدم قشنگ انگار ی ۲۰ سالی چشم انتظاری کشیدم
۳۰سالگی بالاخره حامله شدم خیلی سریع توماههای اول ازدواجم
الان بچم ۳ و نیم سالشه ارزوی مرگش رو دارم....
همشمیگم کاشهمونموقع ک شوهرممیگفت سقطشکرده بودم
کاش وقتی در معرضسقطبود تو ۶ ماهگی اونقدرررر خودمو عذاب نداده بودم سقط شده بود اونهمه بیمارستانبسترینمیشدم
کاشوقتی ۷ ماهه بدنیا اومد تو بیمارستان میمرد
کاش همین امروز بمیره...
خدا بعد سالها حسرت ب دلی بهم ی بچهی مریض غیرنرمال داده ک عقلش کاله و خیلی زبون نفهم و وحشیه الان ۳ و نیمسالشه ولیانگاربچه های یکساله البته بجز جیغ های وحشتناک و اذیتهایی ک داره از روزی ک پا ب این دنیا گذاشته ی اب خوش یادم نمیاد از گلویمن پایین رفته باشه همیشه میگم کاش نازا بودم کاش برای بچه اینقدرخودمو داغون نمیکردم از بچه متنفرم
میرم بیرون یا تو تلوزیون یا تو خانواده بچه ی سالم میبنم بغض میکنم گریم میگره از خدا ب اصرار هیچی نخواه