با مادر شوهرم و دخترای خاهرشوهرم رفته بودیم بازار دختر کوچک ترش 12سالشه بعد داخل بازار ک بودیم همش میگف خسته شدم و جلو جلو داشت خودش راه میرفت و با خودش غر غر میکرد بعد همینجور راهش گرفته بود میرفت یهو رفت جلو یه مردی مرد میخاست بخوره زمین بعد مردِ خودشو گرفت نگاه این کرد و دوباره پاش رفت رویه پلاستیک دوباره میخاست بخوره زمین بعد من به مادرشوهرم گفتم مامان تقصیر هانیه شد مردِ بنده خدا میخاست بخوره زمین یهو دیدم هانیه گف به تو چه تو چکار داری منم عصبانی شدم گفتم بیتربیت من احترامت میزارم چیزی نمیگم وگرنه منم میتونم همع چیز بهت بگما خلاصه دیگه حرف نزد تا خونه که اومدیم گذاشت سر سفره جلو نامزدم و برادر شوهرمو اینا زد زیر گریه هق هق میگرد بعد برادر شوهرم گفت چته ابجیش گفت چیزی که نشده این دیوونع هس یهو با صدای بلند به ابجیش گفت شاید برا تو چیزی نشده ولی برا من شده بهد برادر شوهرم گفت چی شذه خب بگو گفت من تو بازار که میرفتم این گفته هانیه از عمد مرده انداخت بهم گفت بیتربیت و منم میتونم مثل تو باشم و بی احترامی کنم و جوری بد حرف میزد که نگو بعد اونام ناراحت شدن منم گفتم بالاخره هر چی باشه من بزرگتر از اینم بعد هم چیزی نگفتم که بخاد باعث ناراحتی بشه و از سر سفره بلند شدم نامزدم هم گفت نباید میگفتی تو چکار داشتی گفتم من چیزی نگفتم که این شورش ذر اورده به نظرتون این وسط حق با کیه؟؟؟؟