سرازیر میشد
واسه هیجانای که موقع سر قرار رفتن داشتم
واسه حسایی که وقتی دست عشقمو میگرفتم
واسه درد پاهام وقتی که از شدت پیاده روی با دوستام میرفتم این ور اونور
واسه امید امید به آیندهی بهتر از گذشته و قشنگتر از گذشته
دلم تنگه واسه ارزوهام واسه فانتزیام واسه روزای قشنگی که تصور میکردم و به هیچ کدومشون نرسیدم
من خیلی دوییدم خیلی تلاش کردم خیلی شب بیداری کردم بیشتر از کوپنم خودنو خرج کردم ولی الان دیگه خستم خسته و تنها نه دستی هم که دستامو بگیره نه شونهی هست که آروم سرمو بذارم روش نه حتی کسی که بهش بگم من بی کسم من تنهام نباید با من اینجوری رفتار میشد
من دوست دارم برم تنها برم ولی دخترم پاهامو گرفته نمیذاره چشماش نمیذاره موهای فرش نمیذاره لپای آویزونش نمیذاره
نمیدونم چکار کنم😭😭😭😭😭😭😭