2777
2789

۱.من ماهکم یه دختر ۱۸ ساله که پدرش عاشقش بود و خودمم برای بابام جون میدادم

ماجرا اینه که ۲۴ مرداد که تقریباً میشه یه سال پیش بابام ۱ ظهر منو در خونمون پیاده کرد و گفت که برای ناهار برمی‌گردم نگو بابای من رفته ویلای مامانم که اون ویلام ته شالیزاره توی کوچه خاکی که همسایه‌ها به هم نزدیک نیستند اونجا رفته بود که مثلاً به مرغ و جوجه‌های مامانم برسه چون اونجا مثلاً مرغ و جوجه نگه می‌داشتیم توی حیاط یه نردبون پوسیده بود که بابای من از اون نردبون میره بالا و نردبون تحمل وزنشو نداشت و بابام با سر می‌خوره زمین و سرش می‌شکنه اما از اونجا که بابای من خیلی قوی بود همون لحظه بیهوش نمی‌شه تا جون داشت به جای اینکه بهم زنگ بزنه سعی کرده خودش خودشو برسونه خونه

۲.خودشو کشون کشون کشیده روی زمین تا سوار موتور بشه و خودش بیاد سوار موتور که می‌شه می‌افته زمین و دیگه تحمل نداشت و همون جا تشنج می‌کنه تا دو ساعت بعدش که من نگران بابام بشم که بابای من چرا گوشی منو برنمی‌داره چرا جواب منو نمیده برای همین با مامانم ماشین زنگ زدم رفتم اونجا و دیدم که بابای من در حال تشنج با صدای گریه و جیغ‌های من همسایه‌ها دورم جمع شدن اورژانس خبر کردم و بابام اعزام شد بیمارستان انزلی ۱۰ روز توی کما بود که بعدش فوت می‌کنه کل ماجرا همین بود 

ولی خواهرای ناتنی من می‌گفتند که نه من و مامانم قاتلیم مامانم زده سر بابامو شکونده و بابامو کشته خیلی برام سخت بود ۴ بار از من توی پلیس آگاهی بازجویی شد همش مجبورم می‌کردن اون روزو با جزئیات کامل یادم بیارم یه روز چه از امتحانای مدرسه‌ام که برگشته بودم دم مامانم ناراحت تو خونه نشسته گفتم مامان چی شده گفت که پلیسای آگاهی ریخته بودن خونمون و می‌گفتن که می‌خوایم وسایل فرد فوت شده رو ببینیم بعد یه هفته که داشتم اتاقمو تمیز می‌کردم زیر تختمو که نگاه کردم فهمیدم که یه شنود زیر تختمه وقتی که با لپ تاپ بازش کردم اولین فایلی که من بازش کردم که به طور تصادفی ضبط شده بود دیدم صدای خواهرم و مامور آگاهی که خواهرم داشت به مامور می‌گفت من این شنود و شارژش کردم

(بابای من وقتی پنجاه سالش بود همسرش به رحمت خدا میره که مادر خواهرا و برادرای ناتنی منه اونا خیلی از من بزرگترن پنج نفرن و چهار نفرشون نزدیک پنجاه سالشونه و من حاصل ازدواج دوباره بابامم)

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۳.جدا از اون اونا حتی به ارثیه من هم رحم نکردند بابای من قبل از برداشت شالیزار فوت کرد و محصولای شالیزار بابای من داخل کارخانه برنج کوبی عموم امانت گذاشته بودیم که این خواهر من مه برنج‌ها رو دزدیده بود عموم همه برنج‌ها داده بود به خواهرم اما خب با قانون پسش گرفتم باز اینا ساکت نموندن دوباره یه بار جواب پزشک قانونی بابای من اومده بود که آقا این بابای من از ارتفاع افتاده سرش ضربه خورده مامورای آگاهی اومده بودن در خونه من خونه تنها بودم درو باز کردم گفتم بله چی می‌خواین دوباره از ما اینا منو سوار ماشین کردن بردن پلیس آگاهی اونجا مامانم و داداش ناتنیمو صدا کردن(این داداش ناتنی من خیلی پشتمه) دیدم که سه تا برگه گذاشتن جلوی من و دوباره اون روزی که بابامو دیدمو از من بازجویی کردن و گفتن که تو اون روز چند تا تماس داشتی با فلانی چرا حرف زدی اون ۱۱ ثانیه مکالمه بابات چی بود؟ مامانت چرا بابات حرف زده؟ اینجا چی گفتی؟ اونجا چی گفتی؟ همشو توضیح دادم ولی یهو گفتن که خب قاضی سرش شلوغه برین بازداشتگاه تا فردا نوبت دادگاهتون که با بازپرس حرف بزنید من و مامانمو داداش ناتنیمو انداختن تو اون بازداشتگاه داداش من از سر شیفت آتش نشانی زده بود که بیاد ببینه فقط چی شده که یهو بازداشتش کردن الکی الکی

۴.ما رو توی اتاقی انداختن که سگ اونجا نمی‌خوابید که ما می‌خوابیدیم انگار گوشه اتاق شاشیده بودن ... سرد بود و سوز میومد در اونا هم شیشش شکسته بود و باد میومد با این حال نمی‌دونم چرا ولی سرباز اونجا یه جور با من لج بود بهش گفتم که لطفاً وقتی میری درو کامل ببند که سوز نیاد من خیلی سردمه اون خندید و گفت دستور میدی؟؟؟ بعد درو باز گذاشته رفت. با هر بدبختی و سختی و بیدار شدن و سر صدایی که بود و شد اون شب تموم شد صبح شد مارو بردن بازپرسی تو پر از ما این سوال‌ها پرسید که تو این ساعت چرا بابات مکالمه داشتی من تعجب کردم گفتم چه مکالمه‌ای بابای من اصلاً نمی‌تونست حرف بزنه تو اون موقع داشت تشنج می‌کرد 

بازپرس یه برگه گذاشت جلوی من که بابای من با من یه ۳۰ ثانیه مکالمه داشت بعد متوجه شدم من اینو تو بازجویی ها ننوشتم تو اون وضعیت گوشی من هنگ کرده بود و و با گوشی مامانم به اورژانس زنگ زدم و گوشی مامانمو خودمو بردم سر خیابون تا منتظر اورژانس باشم که بیاد و راهنماش کنم که از این طرف بیاد داد بابای من برسه همینو داخل برگه نوشتمو من و مامانم و داداش ناتنیمو آزاد کردن

۵.از داستانی که من گفتم رفتم بازداشتگاه حدود ۶ ماه می‌گذره من فکر کردم دیگه همه چی تموم شد دیگه پرونده داره بسته میشه و من دیگه راحتم اما دوباره الان بازپرس بهم ابلاغیه داده که بیا و ۵ روز مهلت داری که بیای اگه نیای حکم جلبتو میدم و اجازه حضور وکیل بهم داده و من الان واقعاً دارم می‌ترسم من هر چیزی که باید توضیح می‌دادمو دادم نمی‌دونم اینا دوباره برای چی منو احضار کردن خیلی می‌ترسم من با دو تا وکیل صحبت کردم یکی از وکیلا بهم گفت که هیچ نگران نباش همه مدارک به نفع توئه و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته و لازم نیست با وکیل خودت همه چیو می‌دونی برو حرفای تکراریتو بگو اما دل من آروم نشدم و رفتم یه دفتر دیگه و بهش ماجرا رو گفتم و یه خلاصه پرونده از اتفاقات پرونده من درآورد و گفت که اینا کافی نیست من می‌خوام همه پرونده رو بخونم تا باهات بیام بازپرسی چون این دو روز تعطیل بود کاری نتونست بکنه و فردا قراره پرونده رو بخونه و تصمیم بگیره...


پنجشنبه میخوام برم بازپرسی برام دعا کنید بچه ها هر اتفاقی افتاد باهاتون در جریان میذارم

۵.از داستانی که من گفتم رفتم بازداشتگاه حدود ۶ ماه می‌گذره من فکر کردم دیگه همه چی تموم شد دیگه پرون ...

عزیزم چقد سخته🥺

حتما تگم کن خبرم کن چی شد

واست صلوات فرستادم.. 

روح باباتم شاد🙏🏻

فقط 6 هفته به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

•1404/4/24•شروع مـَن و تـو🧚🏻‍♀️💕✨                                                                                             •1401/8/6•پایان تاریکی های زندگیم🌈🧡

۵.از داستانی که من گفتم رفتم بازداشتگاه حدود ۶ ماه می‌گذره من فکر کردم دیگه همه چی تموم شد دیگه پرون ...

ایشالا ک خوش خبر بیای عزیزم روح پدرت شاد توام مث من از سن کم سختی دیدی یاد خودم میوفتم🙂

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز