رفتیم من و شوهرم و مامانم خونه ببینیم پسر کوچیکمم بود نزدیک دوسالشه یکم شیطنت میکرد.به مامانم گفتم یکم اونورتر باهاش بازی کن تا ما خونه رو ببینیم بیایم گوش نکرد.از اونطرف شوهرمم در مورد جای پارک ماشین با صاحبخونه صحبت کرد که یه قسمت از حیاط رو برای پارک بده بهمون.بعد شب پیام داد شرمنده مستاجرمون میخواد بمونه در حالی که مستاجر همه وسایلشو جمع کرده بود.بنظرتون چرا خونه رو نداد؟ و از این به بعد من و بچمم بریم حونه ببینیم یا شوهرم خودش بره.کسی هم نیست بچه رو بدم نگهداره خودم برم خونه ببینم تو شهر غریبیم مامانم فعلا مهمونه میره
بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی ست
بابااونم حق داره بعضی ازمستاجراخداخیرشون بده بچشون خیلی فضوله وخیلی سروصدامیکنه وخسارت هم واردمیکنه به خونه مثل کندن گچ یاخط خطی کردن و.... اونم احتمالاازهمین چیزا ترسیده پشیمون شده