اولا ۲۲سالمه مامانم میره یک هفته کربلا میگه نبینم سارا بیاری خونه خوشم نمیاد من نیستم دوستت بیاری خونه انگار بیارم چی کیشه😭😭😭😭میگه من دوست ندارم ریختو پاش میکنی میگم مگه بچه ایم جمع میکنیم میگه خوشم نمیاد اصلا میگم من که میرم خونشون میگه نرو بخدا دار دنیا همین ی رفیق دارم همیشه تنهام انگار پسر میخوام بیارم اینجور میگه قدرم نمیدونه مثل بعضی دخترا پسر نمیارم 😭😭😭خیلییی تنهام همیشه خونم باشگاهم میگه چیه باشگاه میری که گی گرونه و... بازار میرم میگه چرا بیهدف بیرون میری انتظار داره خونه باشم رفیق نداشته باشم بعدم تایچیز بگم میگه با زنداداشت برو بیرون خب من دام نمیخاد بازنداداش برم بیذون دوست ندارم باهاش صمیمی باشم مگه زوره دوست دارم با سارا باشم تا زنداداش بیستودوسالمه دخالت میکنه به ارتباطاتم