روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
وای قبلش یعنی ازمایش، ندادی. این بارداری، واست خطره باید سقطش، کنی
دلم پیک نوروزی رو که شب ۱۳ بدر مینوشتیم رو خواست🥲دلم بعد از ظهر سرد پاییزی زیر لحاف موقع تماشای فوتبالیست ها و آنشرلی رو خواست 🥲دلم لوکیشن فیلم پدر سالار و قصه های مجید و خواست بشینیم تو ایوان مشغول چای خوردن باشم رو خواست🥲دلم کوچه بچگی مو خواست کنار دوستام وسط بازی لی لی و کش بازی و گرگم به هوا رو خواست🥲دلم مهمونی خونه مادربزرگ تو حیاط و غذاهای ساده و رنگین و صفا و صمیمیت و خواست🥲دلم نقل و نخود کشمش و صد ریالی مادر بزرگ و خواست دلم پول زیر جوراب مامانم و خواست 🥲دلم ذوق و شوق بچگی واس لباسای عیدمو خواست کنار خواهرم 🥲دلم موی سیاه و چهره شاد و سرحال مامان و بابامو خواست 😙🥲 ( شماهم دلتون خواست 🥺🥺🥺🥺🥺🥺) ای خدایا تا ابد ما دلمون بچگی صاف و ساده مون رو میخاد کاش یه دکمه بود چاره اش 🥲🥺