یه عمه دارم بندگان خدا یه خونهی خوب ویلایی داشتن اما فروختن که برن با مادرشوهرش زندگی کنم چون تنها بود ، بعدش که مادرشوهرش مرد ، خونه افتاد روی وارث و خواهر و برادرهای دیگه اش عمه ام اینارو بیرون کردن ، و موندن بدون خونه و ۴ تا هم بچه دارن،
بابای من شغل آزاد داشت و اون موقع وضعش خوب بود ، ما به خونه شهرستان داشتیم اونا اون ن و اونجا زندگی کردن و حدودا ۸ ماه اینقدر شده ،
بعدش بابام مریضی روحی گرفت و بیمه هم نداشت اصلا الان که ۵۰ سالشه اصلا نمیتونه دیگه کار کنه و مامانم شاغله و بار زندگی افتاده روی دوش مامانم و واقعا ناراحته و خانواده مادری به بابام میگفتن خونه رو بگیر بده اجاره فرض کن بازنشسته شدی حقوقشو بگیر ،
مامانم به عمم گفت که خالی کنن منتها عمم هم گفت چقدر بدجنسین تو الان خونه داری ما نداریم و پول نداریم اجازه کنیم
از یه طرف هم دلم برای بابام هم میسوزه چون میفهمم غرورش داره میشکنه که الان دستش خالیه از طرفی برای مامانم که کلا همه چی رو دوش اونه منم واقعا سعی میکنم خرجامو کم کنم و ...
واقعا نمیدونم الان خدا قهرش میاد به عمم اینا هم بگیم برن؟ هر چند که نمیرن...