۶سالم بود که خونه مادربزرگم بودم یه روزیه زن غریبه اومدوگفتن مادرته
اون زن هرازچندگاهی بهمون سرمیزدمن عادی بودم وبرام مهم نبود
برامون خریدمیکرد،وقتی اون زن میرفت برادرم تاچندساعت پشت سرش گریه میکردوقتی۸سالم شدپدربزرگم فوت شدومن خیلی تنهاشدم خونه مادربزرگم هیچ کس حواسش به کسی نبودبعدازپدربزرگم هرکی هرغلطی میخواست میکردیه باریه اشغال میخواست بهم دست درازی کنه گازش گرفتم وازش فرار کردم حین فرارکردنم گفتم به مامانی میگم واون بهم گفت اگربگی تیکه تیکه ت میکنم خیلی حالم بدبودترسیده بودم میدونستم که واقعاکتکم میزنه ومنم کسیونداشتم بهش پناه ببرم نمیدونستم اون چی میخوادازم امادرک میکردم که نباید پیش مردهالخت شم حس خط میکردم بعدهادائم درتکاپو برای پنهان شدن ازتون اشغال بودم یه شب وقتی چشمهاموبازکردم دیدم منوانداخته روی شونش داشت میبردبه حیاط پشتی که بهم دست درازی کنی اون فکرمیکردخوابم وحواسش نبودیه دفعه مشت ولگدزدم جیغ کشیدم اون ترسیدوولم کردوسط حیاط...بعدازاون ازترس تاماه هاشب ادراری گرفتم،شبهااگردستشویی داشتم وبیدارمیشدم که برم دستشویی میترسیدم گیرم بیاره توی حیاط دقیقاجلوی درودی ادرارمیکردم وبرمیگشتم به خونه،بعدازچندماه اون اشغال برای کاررفت به شهرومن حالم بهترشدوخبررسیدکه مامانموگرفتن ورفته زندان ماروهم فرستادن بهزیستی چون به برادرم گفتم که یکی بهم دست درازی میکنه وبرادرم هم گذاشت کف دست مامانم ومامانم هم وقتی توی زندان بودیه بارکه اومده بود مرخصی ماروبردبهزیستی تحویلمون داد،توی بهزیستی غذاش خوب بودوامنیت بوداماامکاناتی نبودانچنان
موهای همه شپش داشتن یادمه موهام شپش زدن ومردونه کوتاهشون کردیم برای ازبین بردن شپشهابهشون حشره کش زدیم وشب تاصبح روی سرم حشره کش بودوفرداش شستیمشون وچندروزبعدسرم زخم شدوموهام ریختن چون به حشره کش حساسیت داشتم من فقط۱۲سالم بود،شبهاتاصبح ازدندون دردنمیتونستم بخوابم وکسی منونمیبرددندونپزشکی،یه بارناخنهای پام بین تاب گیرکردوشکست بازم منونبردن دکتروپام خودش جوش خوردشده بوداندازه توپ ودردعمیقی روموقع راه رفتن تحمل میکردم
بیشترازیکسال اونجابودیم تامامانم اززندان ازتدشدواومددنبالمون ضمن اینکه ازبهزیستی ماروبهش نمیدادن ومیگفتن شماصلاحیت نگه داشتن بچه رونداری این بچه هارومیدیم به کسی دیگه که به سرپرستی بگیرشون خلاصه باالتماس ماروگرفت ورفتیم خونه مامانم توی شهراونسال شوهرسوم مامانم زن گرفته بودوبچه دارشده بودبه مامانم هم خیانت میکردمیرفت ومیومد،اشپزی رویادگرفتم ومسئولیت آشپزی ونظافت اشپزخونه از۱۳سالگی به بعدبامن بودوبرادرم مسئولیت جاروکردن وبردن اشغالهاروداشت وقتهایی که غذام بدمیشدخودم کتک میخوردم ازمامانم وقابلمه غذاموچپه میکردتوی اشپزخونه مجبورم میکرددوباره درستش کنم،خیلی وقتهاباکتک وبدون شام میخوابیدم صرفاچون غذام کم ادویه داشت دائم فحشهای ج ن د ه،ف ا ح ش ه وفلان فلان شده روازمامانم میشنیدم که بهم میگفت،اگرجوابشومیدادم بهم میگفت زیرکی میخوابی که زبونت درازشده،میدونیدالان که بهش فکرمیکنم متوجه میشم عقده هاشوازخیانت شوهرش سرماخالی میکرد
البته خودش هم روزها توی آژانس کارمیکردبایک پرایدکه قسطی خریده بود،دوسال بعدوقتی من تازه اول دبیرستان شده بودم گفت میرم یه شهربزرگ که دوستم رفته وبهم گفته بیااینجاپول خوبی در میاری میتونی قسط وقرضهات روبدی درهمین حین هنوزم شوهرمامانم میرفت ومیومدخونمون