باردار بود پیداش کردم گرسنش بود بهش غذا دادم دیگه عادت کرد بود روزی چندبار از نرد بومی ک به پشت بوم رسیده بود میومد و غذاشو میخورد استراحت میکرد می رفت یه بار دستش شکسته بود سه روز ازش نگهداری کردم پارسال پاش شکسته بود ازش مراقب کردم چند هفته تا خوب شد بچه هاش و بدنیا اورد به خودش و بچه هاش غذا میدادم عادت کرده بودم به رفت و آمدش به شیرین کاریاش الهی بگردم برات عزیزدلم چجوری تصویر چشای معصومت یادم بره😭سه چهار روزی بود نبود بچه هاش گرسنه بودن و مدام مادرشونو تو کوچه صدا میزدن رفتم اینور و اونور کوچرو گشتم دیدم یه تیکه گوشت چرخ شده انگار ریختن رو زمین از دمش فهمیدم خودشه مغزش و تمام دلو رودشو پوستش متلاشی شده بود
بچه ها دلم براش کبابه بچه هاش صداش میکردن ولی ...😭😭😭اونهمه زحمت کشید بزرگشون کرد شیرشون داد