سلام
دوسالی هست نینی سایت رومیبینم امروز تصمیم گرفتم عضو شم داستان زندگیم رو تعریف کنم و ازتون کمک بخوام💔عشق هرگز کافی نیست..
۴سال پیش وقتی۲۲سالم بود با آقایی که۲۶سالش بودآشنا شدیم نه من اهل دوستی بودم نه اون و قصدمون فقط آشنایی بود ۶ماه با هم بودیم که کم کم گفت عاشقم شده و منو به خانوادش معرفی کرد واومدن خواستگاری
من تو خونواده ای بزرگ شدم که هممون کار دولتی داشتیم واین آقا چون شغلش آزاد بود زیاد مورد تایید خانوادم نبود...۶ماه خواستگاریطولکشیدبارها با خانوادش اومدن خونمون تا بالاخره پدرم با گذاشتن یکسری شرط راضی شد
تو دوره اشنایی چیزی که منو شدیدا مجذوب همسرم میکرد تفاوتش با پسرای امروزی بود خیلی زیاد مودب وحساس به لباسپوشیدنم بود و منم ذوق میکردم میدیدم انقدر حواسش بمنه
خلاصه عقد کردیم دوره نامزدیمون رسیداین اقا انقدر خجالتی بود که حتی یک شب هم تودوره عقد خونه ما نمیموند ومن مجبور میشدم برم خونشون۳روزدرهفته بمونم
دوماه بعد ازعقدمون اولین شوک به من وارد شد❤️🩹یه شب مهمونی خانوادگی داشتن منم رفتم من کمک کردم تو سفره گذاشتن و جمع کردن ولی ظرفا رو نشستم چون با خودم گفتم خب من درحدخودم کمک کردم ظرفارو بقیه میشورن
یهو آخرشب...