من  میخاستم با دختر عموم برم هیئت شوهرم گفت با من هماهنگ نکردی امشب نرو یشب دیگ برو باید به من میگفتی بعد قول میدادی منم نرفتم بعدشم خواهرش اومد خونمون نرفتم دو شب موندن
بعد امروز میخاست بره روستا پیش دوستش منم گفتم با من هماهنگ نکردی نباید بری یروز دیگ باید بری خندید بعد گفت حالا برم کار دارم گفتم نه گفت میخام برم سر کار گفتم باشه من زنگ میزنم سرکارت گفت بزن میرم سرکار بعد زنگ زدم همکارش گفت نیست امروز نیومده حالا زنگ زده میگه من که گفتم میرم بنظرتون چی بگم خیلی ناراحت و عصبانیم