امروز مراسم برای بابای دوست پسرم بود بعد دیگه ما یک چند وقتی هست هم رو ندیدیم چون هم اون آزمون داره هم ما مهمون
امروز ما رفتیم مسجد بعد موقع پذیرایی از سرپایی ها بود بعد منو دید هول شد ظرف خورشت روپام خالی کرد یعنی داشتم آتیش میگرفتم پوست پام داشت میسوخت واقعا دخترعمم برداشت بهش گفت هول نکن این تو همین محلهس حواست جمع کن سوزوندیش بذار زنده و سالم پاش بذاره بیرون بعد هرچقدر میخوای دید بزن
یعنی این قرمز شد رفت معلوم نیست کجا خودشو گم و گور کرد پیداش نشد تا آخر من نمیدونستم اون وسط بخندم یا پام رو تمیز کنم آخرش هم به زور هزار تا پماد داره آروم میشه آنقدر عذر خواهی کرده اصن هعی میگم بابا گذشت تموم شد باز هعی میگه ببخشید یعنی ولش میکردی همون وسط گریه میکرد از هول زدگیش😂