آخر دبیرستان بودم یه دختری بود اینقدر مهربون و ناز بود که هیشکی دلش نمیومد بهش چیزی بگه خجالتی بود ولی وقتی یکم باهاش صحبت کردم یه انرژی مثبتی ازش گرفتم که نمیدونم چجوری توصیفش کنم اینقدر این دختر درک و فهم بالایی داشت یه چند وقتی باهم دوست بودیم خیلی صمیمی همیشه باهم از از مدرسه برمیگشتیم خونه و میرفتیم مدرسه ولی وقتی دانشگاه قبول شدیم رفتارش عوض شده بود خیلی سرد شده بود اون دختر قبلی که باحال و شور وهیجان داشت نبود همش میگفتم چته هیچ جوابی نمیداد ولی یه روز گفت دو سه ماه پیش داداشم بهم ت.جاوز کرد مامان و بابامم میدونستن ولی هیچی نگفتن تازه ازش طرفداری کردن اینقدر گریه کرد که نگو میگفت جلو چشمام مامان و بابامو تا سر حد مرگ میزنه اونا جیکشونم در نمیاد اصلا باورم نمیشد واقعا میگفتن یه آدمی که بیرونش خوشحال و خندونه دورنش نابود شده میگفت هیشکی درکم نمی کرد نزدیک بود آبروم همه جا بره فقط به خودت گفتم طفلکی اینقدر گریه کرد چیشاش قرمز شد تا سر خونه مامانم در رو باز کرد به مامانم گفتم دوستم یکم نا خوش احوال میشه امشبو پیشم بمونه اوناهم بدبختا قبول کردن
دیدم هیچی نمیخوره تو شام رفت تو اتاق من گرفت خوابید نصف شب دیدم مامانم از ترس و لرز داره جیغ و داد میکنه یعنی اصلا تو حال خودم نبودم دیدم دختره ی طفلکی با چاقو تو آشپزخونه رگشو زده دیگه واقعا اون آدم قبلی نشدم و هنوز که هنوزه دارم کابوسشو میبینم