همسرم و پسرم رفت مغازه منم پیش دخترم بود تاب بازی و سرسره بازی میکردم همش دنبالش بودم ک زمین نخوره خیلییییییی شلوغ بود پارک
کنار سرسره وایستاده بودم ک دخترم اومد بگیرمش
یه آقا و خانمم بود
جوون هم بودن. اونا هم بچه هاشون رو آورده بودن
ینی هر طرف میرفتم آقایه هم پشت سرم بود یکم شک کردم ک این چرا هم پشت سرمه
باز گفتم شاید اونم دنبال بچه هاش میره
متوجه سنگینی نگاش شدم
زیاد جدی نگرفتم.
میخاستم دخترمو بگیرم اونم مثلا منتظره بچشه دستشو عمدا میزد ب دستم
یه بارم چشام بهش خورد دیدم زل زده بهم
خانمش هم متوجه شوهرش شد اومد پیشش گفت عزیزم بچه ها اون وره اینجا چیکار میکنی
اونم نمیدونست چی بگه میگفت عه مگ آنید نیومد این طرف منتظرم گفت از تونل میام پایین
خانمه با یه بغض گفت نه اون طرفن بچه ها
رفت بخدا داشتم میترکیدم داشتم خفه میشدم
میخاستم ب خانمه بگم. نمیدونم چیکار میکنم
از ترس شوهرم نگفتم گفتم شوهرمم دعواشون میشع. یکی میخاد اینو جمع کنه
یکم نرفت شوهرم با پسرم اومد نشست رو صندلی منتظرم بودن
یهو دیدمش اون متوجه من نبود یه خانم تقریبا سن 35/40 از جلو شوهرم رد شد شوهرم از سرش بگیر تا پاش نگاش میکرد
ینی یه جوری بود نگاش ک من دیگ بغضم ترکید
از دنیا و از این نرررررر نر ها متنفر شدم
چقدر حرومزادن
چقدر ذاتشون کثیفه آخه.
نجس ها
یهو یادم اومد باز گفتم اینجا بگم اروم شم