هیئت ماهزار بار بهش گفتیم وگفته ن ما یک هیئتی میریم همسرم از بچگی میره البته حدود ۱۵سال پیش برادر شوهرم کوچیک من توی هیئت دعوا میشه نمیدونم دقیق چی شده بوده برادر شوهرم ۱۵سالش بوده ۴ماه میره زندان فقط ۴ماه مادر شوهرم کل بدبختی پسرشو میگه همون ۴ماهی که رفته زندان البته زندان هم ن کانون
مادر شوهرم جلوی هزارویک نفر نفرین کرده چند روز پیش یکی از دوست های همسرم باما بود می‌خواستیم بریم هیئت مادر شوهرم اتفاقی دیدیم نایک مسیری برسونیمش گفت فلانی بچه داره الهی هرچی بلا سرمن آمد سر بچش بیاد
خب معلومه دیگه میخواد یا برید جای دیگه و ببریدش یا خیلی بهش اصرار کنید بیاد
مثلا مادر شوهر من میشینه میگه اینا منو نمیبرن مسافرت بعد موقع رفتن هی باید بگم مامان خواهش میکنم بیا شما نیایی سفر خوش نمیگذره منو کفن کردی بیا ترخدا بیا نیایی خودمو میکشم اصلا ماهم نمیریم تازه خانم باسن مبارکشو جمع کنه بیاد بعدم هی بگه وای کارام مونده وای خونه ام تنهاست وای درو قفل کردم یا نه وای فقط رو متکای خودم خوابم میبره
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 ثانیه پیش
1 ثانیه پیش
6 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز