عادت به نبودن ها

میگویند زمان حلال مشکلات است ، شاید !!!
نمیدانم ،
و شاید از این روست که "ژوزه ساراماگو" در کتاب "همه نام ها" یش چنین ادعای میکند که :
"همهی چیزهای از دست رفته یک روز برمیگردند؛ اما درست وقتی که یاد میگیریم بدون آنها زندگی کنیم…"
اما آیا واقعا یاد میگیریم زیستن را ؟ یا خود را فریب میدهیم؟؟
آیا اگر بدون بودن کسی ، زیستن را آموختیم، دیگر بود و نبودش فرقی برایمان دارد ؟؟؟
بدترین آدمهای زندگی ، هم فراموش شدنی نیستن ، چه برسد به عزیزترینهایشان،
مگر اینکه دلایل قانع کننده ای برای فراموشی داشته باشیم ....
ما زندگی می کنیم ، بی حضورشان ،
اما یاد و خاطراتشان همیشه با ماست
و وقتی نبودنشان را یاد گرفتیم و از بودنشان در کنار خود، نا امید شدیم ،
نبودنشان را می پذیریم و برایشان بهترین آرزوها را خواهیم کرد ، جز این چه در توان داریم؟!!
می سپاریمشان به خدا و خیالمان راحت است که به خوب کسی سپرده ایم
و زندگی میکنیم ،سعی میکنیم به خوبی از پس نبودنشان بر بیاییم
آنقدر خوب که با خیال راحت به نبودنشان ادامه دهند ،
آنقدر خوب که فکر برگشتن به سرشان نزند ،
انقدر خوب که خودمان هم باورمان می شود چقدر خوش میگذرد ، !!!
و این تنهایی سرکردن ، چقدر زیبا به نظر می آید....اما دروغ چرا ؟!!
شب به شب که تاریکی فرا میرسد و تو می مانی و آسمان پرستاره و دلربایی ماه ،
زخم نبودنها یکی یکی نمک پاش میشوند و قلبت را به درد می آورند و تو می مانی و این دردها ،
خدا کند شبها، بی ستاره نباشند و ماه تنهایت نگذارد ، که آنگاه چشمانت ابری میشوند و برای این زخمها ، مادری میکنند
به همین سادگی عمر میگذرد ...