رفتم ی پارکی که تازه بازسازی کرده بودن تو شهرستانمون میدونستم پارک خوبی نیست آدمای لات و لوت اونجان ولی چون داداشم همراهم بود گفتم چیزی نمیشه همینطوری رفتیم نشستیم ی گوشه داداشم داشت با گوشیش بازی میکرد یهو دیدیم دوتا پسر داغون اومدن سمتمون معلوم بود ازون دزد مزدا بودن هعی بهم چشم و ابرو میرفتن و با سرعت میومدن سمتمون منم جیغ کشیدم هعی داداشمو صدا زدم تند تند راه رفتیم دیدیم باغبون پارک ی گوشه نشسته داره آب پر میکنه وااای بدو بدو رفتیم پیش اون خداااا خیرشششش بده الهی واقعا اون بدادمون رسید ازمون حمایت کرد گفت نترسید اینا نمیتونن کاری کنن من هستم از من میترسم🥹🫶 واقعا اونجا فهمیدم هنوز آدمای خوب هستن. یکسره دعاش میکنم