من نامزدی کردم این چند وقت میگه یه شب بریم خونه مامان نامزدم هی من میگفتم یه شب دیگه چون مریضه دست تنها نمیشه باید یکی از دختراش پیشش باشن اونام نبودن دلیلشم میگفتم ولی باز میگفت بعد شام میریم میگفتم نمیشه یهویی بریم ک بازم میرفت به مامانم گلایه منو میکرد دیروز مامانم گفت امشب بریم گفتم باشه اطلاع میدم بعد بابام خودش ناخوش بود گفت ی شب دیگه امشب نشسته با پوزخند میگه ضدحال بهت زدم😐😐گفتم اصلا نمیخواد برین لازم نیست واقعا روانیم میکنه بعد روز انتخابات نامزدم نتونست رای بده با خودمون بود رفته بودیم یه شهر دیگه خاکسپاری بعدشم اومدیم ساعت۱۰شب بود دعوت بود مهمونی نشد بره میشینه میگه فلانی رای نداد بهش گفتم نداد فلانه بهمانه گفتم خوب کرد منم دیگه رای نمیدم از فردام بامن لج میکنه میدونم خیلی خستم نمیدونم چی بگم۵۰سالشه ولی اینگار هنوز ۱۰سالشه اینگار بچست اینگار به برادرش رای نداده اینطوری میکنه