اینقدر این شعرا به دلم نشسته که از حفظشونم:
چشمم سر وعده بی ثمر میگردد
بیچاره دلم که دربه در میگردد
کشتی تو مرا و منتظر میمانم
قاتل به محل قتل برمیگردد/
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم تا مرز رسیدن
که همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم/
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها میفهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها میفهمند/
قهوه را خورد و فنجان را شکست
چای را نوشید و لیوان را شکست
عاشقش بودم دل من را شکست
او نمک خورد و نمکدان را شکست
حال اوست لایق هرچه که هست
لایق بودن با آدم های پست
من هم مست و می و سیگار به دست
زیر سیگاریم کجاست
یادم آمد لعنتی آن را شکست
پر ز خاکستر شده این قاب عکس
راستی عکسمان را یادت هست؟
این یکی به دست من خواهد شکست.