بچه که بودم خواهر و برادری نداشتم که همبازیم شه
شهر دور بودیم از فامیل اینا هم دور
آدم خجالتی و کم حرفی هم بودم برا همین تو مدرسه سخت با کسی میتونستم دوست بشم
وقتی هم که فرصت مسافرت به شهرستان داشتیم و بریم پیش خانواده پدری و مادریم من با دختر عمه م که فقط ۱ سال بزرگتر بود ارتباط دوست داشتم بگیرم
خیلی دوست داشتم بیشتر باهاش بازی کنم اما از مون بچگیش سیاست داشت شدید
از قصد کاری میکرد که تو جمع بین بزرگترا التماسش کنم بیاد باهام یا وقتی یکم بازی میکردیم هی میگف بسه خسته شدم
یا از همون اول وقتی بزرگترا داشتن در مورد یه موضوعی بینخودشونحرف میزدن همش خودشو تو جمعشون جا میکرد و از چیزایی که حتی من تو اون سن سر در نمیاوردم شروع میکرد صحبت کردن