نزدیک یکساله ازدواج کردم
قبلش باشوهزم دوست بودیم و دوتا مشاور رفتیم و گفتن به درد هم نمیخوریم و اصلا موافق نبودیم
خیلی از دست خودم عصبی و ناراحت با همه رفتارهای بدی که باهام داشت باز خواستم باهاش ازدواج کنم نمیدونم چرا فکر میکردم بعد ازدواج همه چی درست میشه
توی دوران دوستمون همیشه دعوا داشتیم و همیشه خودش رو میدید و همیشه به خودش حق میداد کلا آدم خودخواهیه کل فکر و ذکرش کارشه از سرکار میاد یا به کارش فکر میکنه یا فیلم میبینه با منم بخواد حرف بزنه فقط راجع به کار حرف میزنه ، دغدغه های فکری من براش اهمیتی نداره و اگه موقع سرسلوغی باهاش حرف بزنم سرم داد بیداد میکنه کلا از چیزی خوشش نیاد و حس کنه باعث ناراحتیشه داد بیداد میکنه
ناراحتم از اینکه چشامامو بستمو و احمقانه این ادم انتخاب کردم
فقط شدم کلفت زندگیش فقط کارم اینه غذا درست کنم و به امورات خونه برسم ، کارمند بودم باعث شد استعفا بدم و آبرو ریزی کرد توی محل کارم منم اومدم بیرون از خجالت
هر موقع نیازش باشه میاد سمتم گاهی محبت میکنه ولی اگه حال نداشته باشی میزنم تو حالت و جوابایی میده که خیلی ادمو میسوزونه، به وقتش دست بزن هم داره
هیچ دل خوشی ندارم هیچ ،فقط فکر پیشرفت خودمم
خیلی ازش زده شدم و اصلا برام دوس داشتنی نیست بارها هم بهش گفتم دیگه دوست ندارم و بدتر کرد
خانوادمم مخالف طلاق نیستن ولی میدونم غصه میخورن
تازه بگم قبلاً هم ازدواج کرده بوده به شش ماه نرسیده طرف طلاق گرفت علتشم چندبار پرسیدم گفت دختره دیونه بود و جنون آنی بهش دست میداد
مادر و پدرش هم از هم طلاق گرفتند چندساله و پدرش زن دوم داره
موندم چیکار کنم !؟
میدونم ازدواجم احمقانه بوده بهم یاد آوری نکنید