2777
2789
عنوان

خواهشا خودتونو بدبخت نکنید

| مشاهده متن کامل بحث + 1125 بازدید | 66 پست

اونم کسی نبود که به حرف کسی گوش کنه اما به تک تک حرفام گوش میداد جلوی من غرورشو کنار میذاشت بامن خیلی مهربون بود و خب من حس کردم اونم بهم حسی داره گفتم بزار یه تیری بندازم تو تاریکی ببینم حسم درسته یا نه ، خلاصه انقد گفتم تا خودم از حقارت خسته شدم . بهش گفتم محمد من خسته ام بس که هرکاری کردم به چشمت نیومد هرکاری کردم دوسم داشته باشی اما نخواستی من نمیتونم ادامه بدم دیگه . اونم گفت کی گفته من دوست ندارم ، گفتم ینی چی ، گف خب میگم کی گفته برام مهم نیستی ... خودمو زدم به خریت گفت دوستت دارم و ... و این شد اول بدبختیام 

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

با هم رفتیم تو رابطه بهم خیلییی اهمیت میداد شدید . اصن یه ادم دیگه شده بود . همون دوستم که اشناشون بود گفت ایلین همه ی رفیقای محمد فهمیدن محمد عوض شده . چیکارش کردی و  ... منم هوایی شدم انگار دیگه خا همه ی خوشحالیارو یه جا بهم داده بود . کارمون این شده بود که قرارای یواشکی بزاریم بریم مغازه پشت قفسه ها با هم بخندیم و حرف بزنیم . دیگه داییش هم فهمیده بود . ولی من چون با پسری تو رابطه نبودم تاحالا خیلی کم رو بودم اما چون یکم زبون چرب و نرمی دارم همه میگفتن انگار محمد جادو شده ، یادمه همیشه خجالت میکشیدم ازش دستشو دراز میکرد دستمو میگرفت که اروم شم . هیچوقت نذاشت حریممون بشکنه  و بیشتر از دست دادن بهم نزدیک نشد . دیگه اینارو که میدیدم حس میکردم واقعا اینکه میگن محمد کاملا عوض شده  واقعیه . شایدم واقعی بود . چون معمولا تو این جامعه پسرا هول تر از این حرفان اما محمد حتی حریم حرفاشم نگه میداشت 

همینجوری گذشت بدون دلیل برام هدیه میگرفت ، میدونستم اوضاعش اونقد خوب نیس که بدون دلیل برام کاری کنه اما اون با همون اوضاعشم برام همه کار میکرد و منو شدیدا به خودش وابسته کرد ... همینجوری ادامه پیدا کرد تا 9 ماه پیش که برام یه خواستگار اومد و چون بابام شدیدا تعصبیه فقط به حرمت اینکه اشنا بودن گذاشت بیان خونمون اما بهم گفت جواب رد بده و خود بابام رد کردشون . من به محمد نگفتم ولی دوستم که اشنای محمدینا بود و فکر میکردم خیلی دوست با اعتمادمه برای اینکه بین من و محمدو بهم بزنه به محمد گفت ایلین خواستگار داره و داره بهمش فک میکنه ( دوستم حنانه س اسمش و چون همسایمون بود از خواستگاری مطلع شد ) محمدم یهو پیام داد هرچی از دهنش درومد بارم کرد گفتم بخدا رد کردمشون ، اونم گفت پس من میخوام رابطمون جدی شه ، منم چون برام خیلی زود بود گفتم نه اونم گف معلوم نیس داری چه غلطی میکنی که میگی نه ... چون اولین بار بود محمد باهام بد حرف میزد من خیلی ناراحت شدم و خریت کردم گفتم باشه

با مادرش حرف زد . مامانش مثل اینکه میخواست منو ببینه . بعد مدرسه محمد اومد دنبالم باهم رفتیم پارک که مامانشو ببینم و باهم اشنا شیم . مامانش جوری بهم خریدانه نگاه میکرد که انگار اومده بود لباس بخره . محمدم فهمیده بود اروم میگف هیچی نیس نگران نشیا مامانم همیشه زود با کسی جور نمیشه . منم با اینکه ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم ... بعد چن وقت محمد گفت شماره خونتونو بده مامانم زنگ بزنه . منم چون از بابام شدیدا میترسیدم خیلی نگران بودم ولی بهش شماره رو دادم چون دوسش داشتم ... شب زنگ زدن مامانم به بابام گفت اما کسی به روم نیاورد .. محمد شب زنگ زد گفت مامانت گفته ایلین نمیخواد ازدواج کنه و مخالفت کردن . گفت به بابات بگو راضیش کن 

منم چون از بابام میترسیدم اول مخالفت کردم ولی اروم اروم راضیم کرد . منم به بابام گفتم دوسش دارم بابامم عصبی شد گوشیو ازم گرفت ، گرفتتم به باد فحش و کتک .. فرداش رفتم مدرسه بعد مدرسه رفتم پیش محمد و گریه و زاری . اونم دستمو دید که کبوده حیلی عصبی شد ... دیگه دم به دقیقه به بابام زنگ میزد منم دیگه اخراش تو روی بابام وایمیستادم و این بزرگترین اشتباهم بود 

اخرش بابامو تهدید میکردم که فرار میکنم از خونه که دیگه بابام راضی شد ولی گف بگو زود بیاد ببرتت خلاص شم از دستت. مامانم ولی یه چشمش اشک بود یه چشمش خون . من حتی انقد احمق بودم که دلم برا مامانمم نسوخت 

خلاصه به محمد گفتم و حدود دوسه روز بعد اومدم خواستگاری . همونموقع گل و شیرینی ای اوردن که خدایی خیلی خوب بود با خودم گفتم خداروشکر ابروریزی نشد جلوی بابام اینا ولی از بعدش خبر نداشتم ... چون عقد زیر 18 سالگی غیرقانونی بود بابای محمد که خیلی هم نسبت به مادرش ادم محترمی بود گفت بینشون صیغه بخونیم . قرار شد صیغه خونده شه تو اون یه سال محمد خونه بگیره و من جهاز بگیرم و 18 سالگی عقد و عروسی یکی شه و بریم سرخونه زندگیمون

خلاصه صیفه خونده شد افتادیم دنبال کارامون . بابام با زور برام جهاز خرید چون راضی نبود . محمد با قرض و وام خونه خرید . دیگه کم و بیش مدرسه میرفتم .... چون خونه ی ما انباریش کوچیک بود تصمیم گرفتیم هرچی که بابام جهاز میخره خورد خورد با محمد بچینیم تو خونه که هم اماده باشه هم جهاز نمونه گوشه ی خونه بابامینا

دیگه خونه کم و بیش کامل شده بود یخچال و مبل رو محمد گرفت بقیه رو هم من ، مامان محمد اومده بود خونمونو ببینه هی از جهازم ایراد میگرفت اما من هیچی نمیگفتم ، محمدم خونه نبود فقط زنگ زد گف برو خونه مامانم میخواد بیاد خونرو ببینه من دنبال وامم نمیتونم بیام .... اخرش مامانش گفت حداقل یکم بیشتر خرج میکنی ماشین ظرفشویی میگرفتی خونه ی پسرم گوشه ش خالی نباشه من بهم برخورد ولی باز چیزی نگفتم عوضش  گفتم اره محمد گفته خودش بعدا میگیره . مامانشم انگار خیلی سوخت .. خلاصه فامیلای من میگفتن اره بیامی خونتونو ببینیم و .. من به مامان محمد گفتم فامیلای من میخوان بیان خونرو ببینن ، شما هم اگه میخواید بگید اگه کسی هست از طرف شما هم بیاد خونرو ببینه فقط فامیلای من نباشن زشته .. ولی بخدا که بی قصد و قرض گفتم نمیدونستم بد برداشت میکنه

اینم اون لحظه به من چیزی نگفت عوضش وقتی خدافظی کرد رفت به محمد زنگ زد گفت زنت میگه ما بی کس و کاریم گفت اگه کسیو دارید بگید بیاد .. منم تو خونه داشتم کارتونارو مرتب میکردم دیگه داشتم لباس میپوشیدم برم یهو محمد کلید انداخت درو باز کرد بدون اینکه اصلا توضیح بده گرفتتم به باد کتک و فحش . برا اولین بار اینجوری دیدمش اصلا غیرقابل باور بود برام اونی که اونقد دوستم داشت باهام اون رفتارو کنه . بعدشم ولم کرد از اپارتمان رفت بیرون . منم بعد یه ربع پاشدم از تو کیفم کرم پودرمو دراوردم جای قرمزیارو پوشوندم رفتم خونه به مامانمینا هم هیچی نگفتم .. همینجوری گذشت دیگه رفتارش کامل باهام عوض شده بود همش به هر بهونه ای میزدتم فحش میداد به خانوادم . منم هیچی نمیگفتم

یه روز خواهرش دعوتمون کرد خونشون خواهرش ازدواج کرده . من و مامان بابام و خواهرم و خانوده ی محدینا . سر سفره نمکدون کنار من بود . شوهرخواهر محمد اسمش رضاس . به خواهر محمد گفت مبینا اون نمکدونو بده . منم دیدم نمکدون از اونا دوره کنار منه ، نمکدونو برداشتم دادم به اقا رضا . من نمیدونستم قراره بعدا برام حرف درارن که 

دیگه مهمونی تموم شد بابام به منو مامانم اشاره زد گفت پاشید بریم مامان محمد اومد با چاپلوسی گف نه عروسم پیش ما بمونه امشب . خلاصه مامانمینا رفتن من موندم . فرداش که بابای محمد و اقا رضا رفتن سرکار دیدم محمد نرفته گفتم چرا نرفتی یهو کشوندتم تو اتاق تا تونست زدتم ، هولم داد کمرم خورد به پایه دراور اصن نفسم بالا نمیومد ولی ولم نمیکرد . مامان و خواهرشم وایساده بودن فقط نگا میکردن هیچکس نمیومد بکشونتم کنار 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792